لغت نامه دهخدا
سیه فام. [ ی َه ْ ] ( ص مرکب ) سیاه فام. سیه رنگ:
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود.سعدی.رجوع به سیاه فام و سیاه شود.
سیه فام. [ ی َه ْ ] ( ص مرکب ) سیاه فام. سیه رنگ:
شنیدم که لقمان سیه فام بود
نه تن پرور و نازک اندام بود.سعدی.رجوع به سیاه فام و سیاه شود.
سیاه رنگ، سیاه گون، آنچه به رنگ سیاه باشد.
( صفت ) آن چه به رنگ سیاه باشد سیاه رنگ.
سیاه فام. سیه رنگ
💡 از آن جانب در آمد خسرو شام شد از گرد سپه گیتی سیه فام
💡 این دود سیه فام که از بام وطن خاست از ماست که بر ماست
💡 از آن فایز سیه فام است زلفش که دایم در جوار آفتابست
💡 چهرة صاف بلا زلف سیه فام بلا کی کند عیش کسی، صبح بلا، شام بلا
💡 ازان شد چون دل عاشق سیه فام که فاسد گشت شب را خون اندام
💡 کنیزی زان کنیزان سیه فام که می کردی سیاهی زو شبه وام