ده مرده

لغت نامه دهخدا

ده مرده. [ دِه ْ م ُ دِ ] ( اِخ ) دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در20هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد.سکنه آن 626 تن. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).
ده مرده. [ دِه ْ م ُ دِ ] ( اِخ ) ( پنکان ) مرکز دهستان ارزوئیه بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 72هزارگزی جنوب بافت. سکنه آن 366 تن. آب آن از قنات تأمین می شود.راه آن فرعی است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).
ده مرده. [ دَه ْ م َ دَ / دِ ] ( ص نسبی ) منسوب به ده نفر مرد و یا زیادتر.( ناظم الاطباء ). هر چیز منسوب به ده مرد که کنایه ازبسیاری مرد است چون زر ده مرده و جام ده مرده، زری و جامی که به مردم بسیار کفایت کند. ( از آنندراج ).
- ده مرده حلاج بودن؛ نهایت زیرک یا کاری بودن. ( از امثال و حکم دهخدا ).
- ده مرده کار؛ یک کس که کار مردم بسیار کند. ( از چراغ هدایت ).
- ده مرده کار کردن؛ کار کردن یک نفر به اندازه ده نفر. ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ).
- جام ده مرده؛ جامی که برای ده نفر کفایت می کند. ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ):
توقف مکن رطل پر کرده ده
به دریاکشان جام ده مرده ده.نظامی.- زور ده مرده؛ زوری که مقابل زورده نفر مرد باشد. ( ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ):
زر نداری نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه باشد زر ده مرده بیار.سعدی. || جمعیتی که مرکب از ده مرد باشد. || سرکرده ده نفر. ( ناظم الاطباء ). || هرزه گوو بسیار گو. ( غیاث ).
- ده مرده گو ( یا گوی )؛ بسیار پرحرف. ( از برهان ) ( ناظم الاطباء ). کنایه از هرزه گوی است، چه گفتن بسیار دال است بر هرزه گویی. ( آنندراج ):
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی.سعدی.

فرهنگ فارسی

( صفت ) منسوب به ده مرد مربوط به ده مرد: زور ده مرد.

جمله سازی با ده مرده

بخواب درهم از آنروی بر خیال و امید زری خریدی بر جای باش ده مرده
ده مرده زند پنجه بدین خیک دو پای مشکل که ز یک دست صدا برخیزد
در راه و رسم خدمت ده مرده چار اسبه بر باد و برق سابق اندر سبک عنانی
بس غصه رسول آمد از منعم و می‌گوید ده مرده شکر خوردی بگذار یکی مرده
چون فضیل ره‌زنی کو راست باخت زانک ده مرده به سوی توبه تاخت