درباخته

لغت نامه دهخدا

درباخته. [ دَ ت َ/ ت ِ ] ( ن مف مرکب ) باخته. از دست داده:
گویند رفیقانم در عشق چه سرداری
گویم که سری دارم درباخته در پایی.سعدی.رجوع به درباختن شود.

جمله سازی با درباخته

من جان به غم عشق تو درباخته ام آخر ز چه سوی ما نداری میلی
رفتم به خرابات و چو پیر خردم دید در پای خم افتاده و درباخته دم را
هرچه داریم ونداریم برای دل او جمله درباخته و هرچه جز او می مانیم
رخ تافته‌ام ز راستی چون فرزین وز کجبازی دو اسب درباخته‌ام
غواص که دیدست به بیچارگی من از دست گهر داده و درباخته دم را
یکی پیریست جان درباخته او کمال جان جان بشناخته او