خون خم

لغت نامه دهخدا

خون خم. [ ن ِ خ ُ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) کنایه از شراب سرخ. ( آنندراج ) ( از برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). خون شیشه. خون قرابه. خون صراحی. خون قدح. خون بط. خون ناموس. ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

کنایه از شراب سرخ خون شیشه

جمله سازی با خون خم

زهاد زکین ریخته خون خم می را ای باده کشان دست مکافات برآرید
تا که ازین خمار غم، خون جگر بود مرا هین بشکن ز خون خم، رنج خمار ای پسر
بریخت خون خم ار زاهدی زتیغ هلال بحکم شرع از او انتقام باید کرد
به یادش خون خم خوردیم لیکن ستد از ما دل و دین خونبها را
خون خم را اگر صراحی خورد ساقیا خون او بخور به قصاص