دیدهٔ تر دامنم تا می زند نقشی بر آب در نظر دارد خیال عارض خوش منظری
دلبری چیز دیگر داردنه هر خوش منظری چشم وابروئی نکو دارد توان دلبر شود
آفتاب از منظر افتد در رواق چون تو را بیند بدین خوش منظری
گل گرو از روی لیلی برده از خوش منظری سبزه چون مژگان مجنون می نماید از تری
شهرهٔ شهر شدم از نظر همت شاه تو به خوش منظری و بنده صاحب نظری