خصمی

لغت نامه دهخدا

خصمی. [ خ َ ] ( حامص ) دشمنی. ( از ناظم الاطباء ):
خصمی خود یاری حق کردن است.نظامی.خصمی کژدم بتر از اژدهاست
کاین ز تو پنهان بود آن برملاست.نظامی.اگر شبی پیرزنی در خانه بی برگ خفته باشد، دامن تو گیرد و بر تو خصمی کند. ( از تذکرة الاولیای عطار ). گفت: با خدای یار باش در خصمی نفس خویش، نه با نفس یار باش در خصمی خدای. ( تذکرةالاولیای عطار ). ملک پرسید: که موجب خصمی اینان در حق تو چیست ؟ ( گلستان سعدی ).
گر همه خلق بخصمی بدرآیند یکی را
چه تفاوت کند آنرا که تو مولا و نصیری.سعدی ( خواتیم ).

فرهنگ فارسی

دشمنی خصومت.

جمله سازی با خصمی

💡 نیست غم خورشید را از خصمی تردامنان در چراغ سینه‌صافان آب روغن می‌شود

💡 عاجز شود ز خصمی ما عالم عنود پیچد به هم دبیر فلک، دفتر عناد

💡 زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب که کرد عاقبت از بی‌کسی خرابه نشینش

💡 هیچ خصمی را این شغل نیاموزد خصم هیچ صوفی را این کار نفرماید پیر

💡 چندان به لطف دوست دلم شد امیدوار کز خصمی رقیب مرا هیچ بیم نیست

💡 در کار عشق حاجت تیغ و خدنگ نیست خصمی که دل به صلح دهد جای جنگ نیست