بیخست

لغت نامه دهخدا

بیخست. [ ب َ / ب ِ خ َ / خ ُ ] ( ن مف مرخم ) بیخشت. پیخست. بی خوشت. از بن برکنده بود بیکبارگی. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ) ( یادداشت بخط مؤلف ):
اف ز چونین حقیر بی هنر از عقل
جان ز تن آن خسیس بادا بیخست.غیاثی ( یادداشت بخط مؤلف ).رجوع به پیخست شود.

جمله سازی با بیخست

هر زمانم شاخ اندوهی ز دل سر بر زند خود نمیدانم چه بیخست این که در دل کاشتی
تکرار چیست جلوه وحدانی بیخست و شاخ و برگ و گل و بارم
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال سنجش فال سنجش فال عشق فال عشق فال تک نیت فال تک نیت فال احساس فال احساس