انتقال کردن

لغت نامه دهخدا

انتقال کردن. [ اِ ت ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) جابجا شدن. منتقل شدن:
پس این مملکت را نباشد زوال
ز ملکی بملکی کند انتقال.( بوستان ).|| از جایی بجایی رفتن. || مردن. درگذشتن. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( اصطلاح اداری ) کارمندی را از وزارتخانه، اداره یا دایره ای، بوزارتخانه، اداره یا دایره دیگر فرستادن. ( فرهنگ فارسی معین ). انتقال دادن. منتقل کردن.

فرهنگ فارسی

۱ - ( مصدر ) از جایی بجایی رفتن. ۲ - مردن در گذشتن. ۳ - ( مصدر ) کارمندی را از وزارتخانه اداره یا دایره ای بوزارتخانه اداره یا دایر. دیگر فرستادن.

جمله سازی با انتقال کردن

و بدانید که سفر بر دو قسمت است سفری بود بر تن و آن از جائی بجائی انتقال کردن بود و سفری بود به دل و آن از صفتی بدیگر صفتی گشتن بود، هزاران بینی که به تن سفر کند و اندکی بود آنک به دل سفر کند.