نورمند

لغت نامه دهخدا

نورمند. [ م َ ] ( ص مرکب )دارای نور. روشن. منور. پرنور. نورانی:
چون شاه روز بادی وچون شاه شب که زو
گه نورمند خاور و گه باختر شود.مسعودسعد.ای آفتاب ملک جهان از تو نورمند
تا تابد آفتاب، تو چون آفتاب تاب.مسعودسعد.نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست
در پیش حلم و سنگ تو کُه بردبار نیست.سنائی.همچو مه از آفتاب هست به تو نورمند
شاه زمانه که اوست سایه پروردگار.خاقانی.

فرهنگ اسم ها

اسم: نورمند (پسر) (فارسی، عربی) (تلفظ: nurmand) (فارسی: نورمند) (انگلیسی: nurmand)
معنی: دارای نور، منور، روشن، پرنور، پور نور

جمله سازی با نورمند

دیده ز چرخ کمال مهری بس نورمند یافته از بحر ملک دری بس شاهوار
نزدیک علم و رای تو مه نورمند نیست در پیش حلم و سنگ تو که بردبار نیست
ای آفتاب رأی جهان از تو نورمند خفاش تیره چشم شد ز آفتاب تو
ای آفتاب ملک جهان از تو نورمند تا تابد آفتاب تو چون آفتاب تاب
ملت ز رأی و رایت او گشته نورمند دولت ز نام و نامهٔ او گشته نامدار
پیری جوان نمای که در خاک ازو شدند پیران نورمند و جوانان خوش لقا