نقل مکان

لغت نامه دهخدا

نقل مکان. [ ن َ ل ِ م َ ] ( ترکیب اضافی، اِمص مرکب ) جابه جا شدن. از جائی به جای دیگر رفتن. تغییر مکان و منزل دادن:
دل به خط نقل مکان کرد از آن حلقه زلف
می توان یافت که انداز رهائی دارد.صائب ( از آنندراج ).طاقت نقل مکان نبوداز آن چون سنگ پشت
در سفر با خانه می گردد مسافر رهسپار.اشرف ( از آنندراج ).دارم آن ضعف که هرگاه ز جا برخیزم
به هر از خود شدنم نقل مکان می گردد.اشرف ( از آنندراج ).|| جلای وطن. ترک وطن. ( ناظم الاطباء ). || به اصطلاح اهل سفر، از جای خود به جای دیگر رفتن از جهت مراعات ساعت. ( از آنندراج ). || ( اِ مرکب ) اولین منزل مسافر که با خانه وی چندان مسافتی نداشته باشد و چندی در آنجا توقف می کند تا آنچه از لوازم سفر کسر داشته باشد تهیه و تدارک کند.( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

جابجا شدن. از جائی به جای دیگر رفتن. تغییر مکان و منزل دادن.

جمله سازی با نقل مکان

در سال ۱۸۷۰، کالج به مکان فعلی خود در کاماراج سالایی، روبروی ساحل مارینا نقل مکان کرد.
زمانیکه لی وون جون (یانگ سه جونگ) در اولین روز دانشگاه به آپارتمان جدیدش نقل مکان می‌کند، انتظار نداشت لی دونا (به سوزی) سلبریتی سابق زیبا در طبقه پایین او زندگی کند. وون جون در ابتدا تلاش می‌کند تا از او دوری کند اما رفته رفته در مورد زندگی مرموز دونا بیشتر کنجکاو می‌شود.
فلک را منزل نقل مکان خویش می داند گره در سینه این آه سبکتازی که من دارم
ز مهد، نقل مکان کرده ام به خانه ی زین زمانه کرده چو یوسف بزرگ در سفرم
پس از ازدواج، کارل و جنی مارکس به خیابان وانو در پاریس نقل مکان کردند و با شاعر آلمانی هاینریش هاینه دوست شدند که در خیابان ماتینیون زندگی می‌کرد.
مشکلی زان بتر اینست که از ضعف امروز زین مکان نیست مرا نقل مکان امکانی