محو گشتن

لغت نامه دهخدا

محو گشتن. [ م َح ْوْ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) محو شدن. محو گردیدن. سترده و زایل شدن: و محجه انصاف که به مواطاءة اقدام ظلم تمام مندرس و محو گشته... ( سندبادنامه ص 10 ). || نیست و فانی شدن:
پیش تو محو گشتند اول قدم همه کس
هرگز دوم قدم را یک راهبر نیامد.عطار.مدتی می رفت چون دریا بدید
محو گشت و تا ابد مستور شد.عطار.

فرهنگ فارسی

محو شدن

جمله سازی با محو گشتن

💡 نشد از محو گشتن چشم حیران ترا مانع مروت بیش ازین از خنجر قاتل چه می‌خواهی؟

💡 در دوست محو گشتن و از خود برون شدن آری بلی همین بود آیات دوستان

💡 زحبس خواجه زر در زندگانی بر نمی آید مگر در محو گشتن سکه از زر دست بردارد

💡 چیست تقوی رستن از قید خودی محو گشتن در جمال سرمدی

💡 چون منتهای طلب من محو گشتن است هر موجه سراب شود راهبر مرا