گل بادام

لغت نامه دهخدا

گل بادام. [ گ ُ ل ِ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) معروف وشکوفه بادام را نیز گویند. ( آنندراج ):
همه چشمه ز چشم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام.نظامی.ما را نگه چشم تو از چشم تو خوشتر
بادام صفایی گل بادام ندارد.صائب ( از آنندراج ). || کنایه از کاغذ. رجوع به مجموعه مترادفات ص 285 شود. || کنایه از چهره و صورت است:
ز بادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت.نظامی.
گل بادام. [ گ ُ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان جعفرآباد فاروج بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 38هزارگزی شمال باختری قوچان و 3هزارگزی شمال راه شوسه عمومی قوچان به شیروان. هوای آن معتدل و دارای 5 تن سکنه است. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. شغل اهالی زراعت و راه آن اتومبیل رو است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).

فرهنگ فارسی

دهی است از دهستان جعفر آباد فاروج بخش حومه شهرستان فوچان

جمله سازی با گل بادام

💡 از گل بادام پر در بها گشته است باغ هرکه خواهد زو برد درهای بی مر و بها

💡 کنند از گل بادام ناز بالینش شبی که نرگس او میل خواب خواهد کرد

💡 بر سبزه بین که چون گل بادام می کند پیرانه سر به روز جوانی نثار باغ

💡 خیز و با چشم چو بادام به بستان می خواه که همه ساحت بستان گل بادام گرفت

💡 هرجا خرام خوش نگهان‌گرد ناز بیخت تا چشم نقش پا گل بادام داشته‌ست