ویران کن

لغت نامه دهخدا

ویران کن. [ک ُ ] ( نف مرکب ) ویران کننده. خراب کننده:
زآباد کشیده جان به ویران
ویران کن خان ومانم این است.نظامی.

فرهنگ فارسی

ویران کننده خراب کننده.

جمله سازی با ویران کن

زهی کعبه ویران کن دیر ساز تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار
خانهٔ سودا ویران کن و آسان بنشین حامل عاقل با زیره به کرمان نشود
آب گو بگذر ز سر این خانه را وقت شد، ویران کن این ویرانه را
بیا عشق ویران کن صبر و طاقت که آسوده گردیم ز آسودگی‌ها
بر همزن و ویران کن اقلیم وجود فیض اقلیم وجود فیض بر همزن و کن ویران
تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم تو را شد بر تطاول پستی دیوار من باعث