ویران کن

لغت نامه دهخدا

ویران کن. [ک ُ ] ( نف مرکب ) ویران کننده. خراب کننده:
زآباد کشیده جان به ویران
ویران کن خان ومانم این است.نظامی.

فرهنگ فارسی

ویران کننده خراب کننده.

جمله سازی با ویران کن

زهی کعبه ویران کن دیر ساز تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار
خانهٔ سودا ویران کن و آسان بنشین حامل عاقل با زیره به کرمان نشود
آب گو بگذر ز سر این خانه را وقت شد، ویران کن این ویرانه را
بیا عشق ویران کن صبر و طاقت که آسوده گردیم ز آسودگی‌ها
بر همزن و ویران کن اقلیم وجود فیض اقلیم وجود فیض بر همزن و کن ویران
تو تا غایت نبودی خانمان ویران کن مردم تو را شد بر تطاول پستی دیوار من باعث
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال تاروت فال تاروت فال تخمین زمان فال تخمین زمان فال کارت فال کارت فال احساس فال احساس