لغت نامه دهخدا
ورهم. [ وَ هََ ] ( ص، اِ ) سخنان زشت و درشت. ( ناظم الاطباء ).
ورهم.[ وَ هََ ] ( حرف اضافه + اسم ) || برهم.
- ورهم نهادن؛ برهم نهادن. ( ناظم الاطباء ).
ورهم. [ وَ هََ ] ( ص، اِ ) سخنان زشت و درشت. ( ناظم الاطباء ).
ورهم.[ وَ هََ ] ( حرف اضافه + اسم ) || برهم.
- ورهم نهادن؛ برهم نهادن. ( ناظم الاطباء ).
💡 هر چند که صبح عیش ما کم بدمد ورهم بدمد ز مشرق غم بدمد
💡 در کوی تو از دست رقیبان گذرم نیست ورهم گذرم هست مجال نظرم نیست
💡 دست تو بشاهدان عالم نرسد ورهم برسد زور وزرت هم نرسد
💡 هرگز ندهد گیاه خدروی گلی ورهم دهد آن دهد که خوشبو نبود
💡 دارم چنان خیال که نشکسته یی دلم ورهم شکست چون تو شکستی گذشته است