بگشای بند زلف که افتاد صد گره بر رشته امید من از چرخ تیزگرد
به سر برش موی گره بر گره چو بر قیر زنگار خورده زره
گروهی دست از جان برفشانده در آن ره، چون گره بر تار مانده
دمش را دلبران آرند در پیش زنند آسان گره بر طره خویش
چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد
نیستی کوه گران، بر سیر پشت پا مزن دامن خود را گره بر دامن صحرا مزن