زلیخا خورد سوگندی قوی دست که گر موئیم از دل آگهی هست
هم آخر قوی دست شد شاه روم ز جا در ربودش چو نخلی ز موم
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
عقل هر عقده بکار سر آنزلف فکند شانه عشق قوی دست بدندانه گشود
همی هر چه روز آید آن دیو زاد قوی دست گردد که دستش مباد
که چون من به نیروی یزدان پاک قوی دست گشتم برین نطع خاک