قوی دست

فرهنگ عمید

۱. زبردست.
۲. (اسم، صفت ) ظالم.

فرهنگ فارسی

( صفت ) قوی پنجه زورمند توانا: شد قوی دست آن چنان انصاف کز روی قسم - شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا.

جمله سازی با قوی دست

زلیخا خورد سوگندی قوی دست که گر موئیم از دل آگهی هست
هم آخر قوی دست شد شاه روم ز جا در ربودش چو نخلی ز موم
شد قوی دست آنچنان انصاف کز روی ستم شمع را نکشد همی بی امر تو باد هوا
عقل هر عقده بکار سر آنزلف فکند شانه عشق قوی دست بدندانه گشود
همی هر چه روز آید آن دیو زاد قوی دست گردد که دستش مباد
که چون من به نیروی یزدان پاک قوی دست گشتم برین نطع خاک