زبان دانی

لغت نامه دهخدا

زبان دانی. [ زَ ] ( حامص مرکب ) سخن دانی. زبان آوری. فصاحت. زبان داری. اهل سخن بودن. توانایی در سخن:
زبان دانی تو را مغرور خود کرده ست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی.سنائی.شوخ چشمی بین که میخواهد کلیم بی زبان
پیش شمع طور اظهار زبان دانی کند.صائب.|| زبانهای متعدد غیر از زبان مادری دانستن. ترجمه دانستن و توانستن. بلغات متعدد تکلم کردن. رجوع به زبان دان شود.

فرهنگ فارسی

سخن دانی زبان آوری زبانهای متعدد غیر از زبان مادری دانستن

جمله سازی با زبان دانی

شوخ چشمی بین که می خواهد کلیم بی زبان پیش شمع طور، اظهار زبان دانی کند
خداوندا بده کامی مرا از ذوق درویشی که از روی زبان دانی زبون آمد دل دردا
زین زبان دانی شوی فردا زبانی را زبون گر تو نتوانی شدن امروز مالک بر زبان
می توان یافت ز عنوان جبین مضمون را هیچ علمی چو زبان دانی خاموشی نیست
بزمی که حزین تو در آن گرم سخن شد ظاهر نکند شمع، زبان دانی خود را
هر زبانی را زبان دانی سزاست رو زبان دان گوی گرشه ور گداست