زاری زار

لغت نامه دهخدا

زاری زار. [ ی ِ ] ( ترکیب وصفی، اِ مرکب )
- به زاری زار؛ زار زار:
مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد
فرونشستم و بگریستم بزاری زار.فرخی.- || به خواری. به ذلّت. با مذلّت: بعد از آن [ فرعون ] فرمود تا آن مهتران را بزاری زار بکشتند.( مجمل التواریخ و القصص ).
و رجوع به زارزار شود.

فرهنگ فارسی

خواری ذلت

جمله سازی با زاری زار

یارب چو به صد زاری زار آمده‌ایم گر عفو کنی امیدوار آمده‌ایم
دریغ صید نزارم از آن به زاری زار مرا بکشت و برای شکار می‌گذرد
وصال دوست به زاری زار می جستم هزار شکر که آن دولتم میسّر شد
بی جان و دل و دیده شدم زاری زار ای جان و دل و دیده چنینم مگذار
گهی نزاری زارم گهی به زاری زار به هر صفت که برون آوری همان توام
عشقت چو مرا کشت به صد زاری زار آنگاه مرا چه سود از یاری یار