دندان شکن

لغت نامه دهخدا

دندان شکن. [ دَ ش ِ ک َ ] ( نف مرکب ) شکننده دندان. که دندان را بشکند و خرد کند. ( یادداشت مؤلف ):
وگر کم همه خرد کردی دهن
به سیصدمنی مشت دندان شکن.اسدی. || قاطع. بی تردید و تزلزل. بدون باری به هر جهت و لیت و لعل:
گر نگردد طعنه سنگین دلی دندان شکن
می توان خون خود از لبهای او آسان گرفت.صائب ( از آنندراج ).- جواب دندان شکن؛ مفحم. جوابی سخت تند و خشن و مخالفت آمیز. پاسخ مخالف مستدل. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ عمید

۱. شکنندۀ دندان، آنچه دندان را بشکند.
۲. [مجاز] پاسخ صریح و قاطع، جواب سفت و سخت.

فرهنگ فارسی

( صفت ) آنچه که دندان را بشکند و خرد سازد.

جمله سازی با دندان شکن

💡 گر به خرمای او بری دندان هست دندان شکن تر از سندان

💡 ز بس دندان شکسته گرز خودکام فتاده گرز را دندان شکن نام

💡 ورتوان دندان من چون آسمان قهرت شکست حاکمی اندیشه دندان شکن سنگی مکن

💡 گر نگردد طعنه سنگین دلی دندان شکن می توان خون خود از لبهای او آسان گرفت

💡 ذات تو بود پاک که سنگ ادب تو دندان شکن فتنه دور قمر آمد