بی شمار

کلمه بیشمار یا بی شمار به معنای وجود تعداد بسیار زیاد، بی‌اندازه و یا حالتی است که چیزی قابل شمارش نیست. این واژه به مواردی اشاره دارد که به طور قابل توجهی زیاد هستند و شمارش آن‌ها دشوار یا حتی غیرممکن به نظر می‌رسد. به عبارت دیگر، وقتی صحبت از بیشمار می‌شود، به انبوهی از یک شیء یا پدیده اشاره داریم که فراتر از حد تصور است و نمی‌توان به راحتی آن‌ها را به دسته‌های مشخص تقسیم کرد. این اصطلاح معمولاً در مواردی به کار می‌رود که ابراز یک احساس نسبت به وفور و فراوانی چیزها مورد نظر باشد، به ویژه زمانی که می‌خواهیم نشان دهیم که چیزی از نظر تعداد، کیفیت یا اهمیت به حدی است که نمی‌توان آن را به سادگی اندازه‌گیری یا محدود کرد.

لغت نامه دهخدا

بی شمار. [ ش ُ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + شمار ) آنکه شمرده نشود. ( آنندراج ). که به شماره درنیاید. بی حساب. بسیار. زیاده. بی مر. ( ناظم الاطباء ). نامعدود. لایعد. بی اندازه. بی عدد. لایحصی: 
زهر چش ببایست بودش بکار
بدادش همه بی مر و بی شمار.دقیقی.وزین سوی دیگر گو اسفندیار
همی کشتشان بی مر و بی شمار.دقیقی.همه از پی سود بردم بکار
بدو داشتم لشکر بی شمار.فردوسی.بپرسیدم از هر کسی بی شمار
بترسیدم از گردش روزگار.فردوسی.یکی هدیه آراست بس بی شمار
همه یادگار ازدر شهریار.فردوسی.تا هست خامه خامه بهر بادیه ز ریگ 
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.عسجدی.از ابر پیل سازم و از باد پیلبان 
وز بانگ رعد آینه پیل بی شمار.منوچهری.این هنری خواجه جلیل چو دریاست 
با هنر بی شمار و گوهر بی عد.منوچهری.این دهد مژده بعمری بی حساب و بی عدد
و آن کند عهده بملکی بی کران و بی شمار.منوچهری.در آن بیشه ها مردم بی شمار
گیا خوردشان یا بر میوه دار.اسدی.مال بسیار و مردم بی شمار و عده تمام دهیم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 412 ). چندین ستاره تابدار بی شمار حاصل گشته است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93 ).
مکر است بی شمار و دها مر زمانه را
من زو چنین رمیده ز مکر و رها شدم.ناصرخسرو.ز بهر دانش و دین بایدش همی مردم 
که خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد.ناصرخسرو.گفتند باک ندارید و مترسید که بسیار لشکر بی شمار باشد. ( قصص الانبیاء ص 147 ).
از بی شمار خواسته بخشیدن تو نیست 
در فهم و وهم خواسته بخشیت را شمار.سوزنی.گر نه خرف شد خریف از چه تلف میکند
برشمر از دست باد سیم و زر بی شمار.خاقانی.عتابهای هجرتو بسیار است و حسابهای وصل تو بی شمار. ( سندبادنامه ص 75 ). 
خلقی بی شمار از لشکر خوارزم بر صحرای آن رزم بیجان گشته بودند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 405 ).
سپاهی داد قیصر بی شمارش 
بزر چون زر مهیا کرد کارش.نظامی.مپرس از غصه های بی شمارم 
مجو از جورهای روزگارم.

فرهنگ معین

(شُ ) (ص مر. ) ۱ - بی حساب، بی اندازه. ۲ - بسیار زیاد.

فرهنگ عمید

بسیار، بی اندازه، بی حساب، بی مر.

فرهنگ فارسی

بسیار، بی اندازه، بی حساب، بیمر
( صفت ) ۱ - بیحساب بی اندازه. ۲ - بسیار زیاد.

جمله سازی با بی شمار

ز جرم بی عدد خویش غم مخور صائب که ابر رحمت حق بی شمار می بارد
یکی گردد دو صدر ره می شماری یکی باشد عددها بی شمار است
چون سخن گفتی امام نامدار خلق آنجا جمع گشتی بی شمار