جلد به معنای تازیانه زدن است و به نوعی به یک بار زدن هم اطلاق میشود. تازیانه ابزاری است از جنس چرم یا ریسمان که برای راندن حیوانات یا تنبیه افراد خطاکار به کار میرود و به شلاق و قَمچی نیز معروف است. اصطلاح جلد در این راستا به علت تماس تازیانه با پوست بدن به کار رفته یا ممکن است به این دلیل باشد که خود تازیانه معمولاً از پوست تهیه میشده است. در قرآن، تازیانه زدن به عنوان یک حد شرعی برای دو نوع معصیت مشخص شده است. نخست، زنا که در صورت اثبات، هر یک از زن و مرد باید به صد تازیانه تنبیه شوند. در این مورد، قرآن به زن قبل از مرد اشاره کرده است. دوم، قذف یا تهمت زنا که حد آن هشتاد تازیانه است. در دینی که پیروان اهل بیت علیهم السلام به آن معتقدند، حد نوشیدن مسکر نیز هشتاد تازیانه تعیین شده است. همچنین، حد قواد هفتاد و پنج تازیانه و حد لواط که در آن دخول صورت نگیرد، صد تازیانه است، و اگر دخول صورت گیرد، مجازات اعدام در نظر گرفته شده است. با این حال، چون در قرآن به تفصیل در این موارد اشاره نشده، فقهای مذاهب مختلف نظرات متفاوتی دارند و برای جزئیات بیشتر باید به کتب فقه مراجعه کرد. در کل، تازیانه زدن به عنوان یک مجازات در متون دینی بیان شده و به نوعی نشانگر رویکرد اجتماعی و فرهنگی به معصیتها و خطاهاست.
جلد
لغت نامه دهخدا
جلد. [ ج َ ] ( ع ص ) چابک از هر چیزی. ج، اَجلاد، جِلاد، جُلُد. ( منتهی الارب ). تیز و شتاب. کذا فی الرشیدی. ( آنندراج ). شتاب و زود و تیز و چست و چالاک و چابک. ( ناظم الاطباء ). جَلید. بشکول. ( مهذب الاسماء ). || ( مص ) زدن. ضرب. هرو. عصو. || گزیدن ( مار ). || پوست کندن. ( از یادداشت های دهخدا ). || زدن بر پوست کسی. بر پوست زدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || به تازیانه زدن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( زوزنی ) ( ترجمان علامه جرجانی ص 39 ). تازیانه زدن. ( غیاث اللغات ). تازیانه زدن است و آن حکمی است مختص به کسی که محصن نباشد، چه در شرع معلوم شده است که حد محصن رجم است که سنگسار کردن بود. هو ضرب الجلد و هو حکم یختص بمن لیس بمحصن لادل علی ان حد المحصن هو الرجم. ( تعریفات جرجانی ). تازیانه زدن. تازیانه زدن کسی را. ( از یادداشت های دهخدا ). تازیانه زدن چنانکه بر پوست خورد. || سخت شدن. ( از آنندراج ). || پشک زده گردیدن. || افتادن. || جماع کردن با جاریه خود. جماع کردن با زنی. || به روی زمین افکندن. || به ناخواست و ستم داشتن کسی را بر کار. اکراه کردن بر کاری. ( از یادداشت های دهخدا ). || جَلق.
- جَلدُالعُمَیرة؛ کنایه از استمناء است.
|| ( اِ ) خرمابن که از صبر تواند کرد از آب. ج، جِلاد.
جلد. [ ج َ ] ( ص ) تیز و شتاب. بدین معنی مشترک است در عربی و فارسی. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). زبر و زرنگ. چُست. چابک. چالاک. فرز. تند. قچاق. قپچاق. سبک. سریع. آبدست. جلددست. ( از یادداشت های دهخدا ). بشکول. ( مهذب الاسماء ):
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی.شاکر بخاری.به آموختن جلد و فرزانه شو
به هر دانشی سوی پیمانه شو.ابوشکور بلخی ( از شعوری ج 1 ص 314 ).بدو گفت بندوی کای کاردان
مرا زیرک و جلد و هشیار دان.فردوسی.هیچ مبین سوی او به چشم حقارت
زانک یکی جلد گربز است و نونده.یوسف عروضی.و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید، مردی سدید جلد سخندان و سخنگو... ( تاریخ بیهقی ). بنده نیز بنویسد و معتمدی را از درگاه عالی فرستاده آید مردی سدید جلد. ( تاریخ بیهقی ). رسول نامزد کرد تا نزدیک علی تکین رود مردی سخت جلد. ( تاریخ بیهقی ). او را بازگردانید با معتمدی ازآن ِ خویش مردی جلد و سخن گوی. ( تاریخ بیهقی ص 129 ). و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد. ( تاریخ بیهقی ص 356 ). این ملک مردی جلد آمد. ( تاریخ بیهقی ص 415 ). و اومردی جلد و سخنگوی بود... ( تاریخ بیهقی ص 596 ). اینجا آشنائی را دیدم سکزی، مردی جلد، هر خبری پرسیدم. ( تاریخ بیهقی ص 641 ).
فرهنگ معین
(جَ ) [ ع. ] (ص. ) چابک.
فرهنگ عمید
۱. لایۀ محکمی که روی کتاب، دفتر، مجله، و امثال آن بکشند یا بچسبانند: جلدِ کتاب، جلدِ دفتر.
۲. واحد شمارش کتاب، دفتر، کتابچه، و امثال آن، نسخه.
۳. پوشش.
۴. [جمع: جلود] (زیست شناسی ) پوست.
۵. پوست یک پارچۀ بدن حیوان، مانند مَشک و خیک.
۱. [جمع: اجلاد] چابک، چالاک.
۲. ویژگی کبوتری که به مکانی تعلق پیدا کرده و در هر حالت به آن مکان بازمی گردد.
فرهنگ فارسی
۱- پوست ( انسان یا حیوان ). جمع: اجلاد جلود. ۲- آنچه از جنس مقوا و جز آن که متن کتاب را فرا گیرد.
دانشنامه اسلامی
تکرار در قرآن: ۱۳(بار)
(به کسر اوّل) پوست بدن. اعمّ از آنکه پوست انسان باشد مثل یا پوست حیوان مثل جلد: به فتح اوّل مصدر است به معنی تازیانه زدن به عقیده طبرسی و راغب تازیانه زدن را به جهت رسیدن تازیانه به پوست بدن، جلد گویند. و شاید علّت این تسمیه آن باشد که تازیانه از پوست درست میشده است و فعل «جلده» به معنی او را با پوست زد است در مفردات گوید: «جلده، بطنه، ظهره» (هرسه فعل ماضی است) یعنی به پوستش زد، به شکمش زد، به پشتش زد. «وَضَرَبَهُ بِالْجِلْدِ نَحْوَ عَصاهُ» او را با پوست زد مثل او را با عصا زد. در اینجا به چند مطلب اشاره میکنیم الف: حدّ زنا صد ضربه شلاق و حدّ قذف (به دیگری نسبت زنادادن) هشتاد ضربه است زن زانیه و مرد زانی به هر یک صد تازیانه بزنید. این حکم در صورتی است که محصنه نباشند و اگر هر دو یا یکی از آنها محصنه (شوهر دار، زن دار) باشد حدّ آنها سنگسار کردن است تفصیل حکم را باید در کتب فقهیّه ملاحظه کرد. مراد از محصنات در آیه زنان عفیف و پاکدامن اند زیرا محصنه هم به معنای پاکدامن که خود را از حرام حفظ میکند آمده و هم به معنی زن شوهر دار رجوع شود به «حصن» یعنی آنانکه به زنان پاکدامن نسبت زنا میدهند. سپس به سخن خود چهار نفر شاهد نیاورد به آنها هشتاد ضربه شلاق بزنید. ب: روز قیامت پوست بدن به اعمال آدمی شهادت خواهد داد. چون به نزد آتش میایند گ.شها و چشمها و پوستهایشان بر آنها گواهی میدهند... به پوستهایشان بر آنها گواهی دادید؟ گویند: خدا ما را به نطق آورد خدائیکه همه چیز را گویا کرده است. ممکن است بگوئیم شهادت طبیعی است همچنانکه سفت و آبله گون بودن دست کارگر و آهنگر گواهی میدهد که این دست و این شخص کار کرده است و بر عکس شاهد آنست که این دست کار نکرده است. ولی آیه دوّم که حاکی از گفتگوی گناهکاران با پوستهای خود است این احتمال را ضعیف میکند و ظاهر آن گفتگوئی است مثل گفتگوی ظاهری. و از این عجب مدار. آخرت همه چیزش حتی آتش و جهنّم اش زنده و گویاست و نمیشود از این زندگی دنیا قیاس گرفت. رجوع شود به «ناروجهنّم». ج: نضج به ضمّ اوّل و فتح آن به معنی رسیدن میوه و پختن گوشت است (صحاح) ضمیر بدّلناهم برای کفّار است نه جلود، یعنی: آنها را به آتش میکشیم هر وقت پوستهایشان پخت و سوخت و بی حسّ شد عوض میگیریم برای آنهاپوستهای دیگری را تا عذاب را بچشند (اعاذناللّه منه). ممکن است منظور سوختن و بی حسّ شدن پوست باشد و شاید اشاره به دوام عذاب است. نظیر این آیه،آیه صهر به فتح اوّل به نقل مجمع به معنی ذوب کردن است، راغب ذوب کردن پیه گفته آیه درباره کفّاری است که درباره خدا مخاصمه میکنند یعنی از بالایشان آب داغ و جوشان ریخته شود که محتویات شکمها و پوستها با آن گداخته میشود (اللّهم اعوذ بک من النار). د: درباره این آیه به «قشعر» رجوع شود.
[ویکی فقه] جلد (ابهام زدایی). جلد ممکن است در معانی ذیل به کار رفته باشد: • جلد (تازیانه)، تابیده چرمی یا غیر چرمی برای مجازات خطاکاران و غیر آن• جلد کتاب، در معنای لایه یا روکش پوشانندۀ مجموعۀ صفحات کتاب و مانند آن• پوست، لایۀ رویین تن آدمی، حیوان و گیاه
...
[ویکی اهل البیت] جلد (تازیانه). جلد به فتح جیم تازیانه زدن. جلدة یکبار زدن.
و تازیانه، تابیده ای چرمی یا ریسمانی است که برای راندن چارپایان، تنبیه خطاکاران و مانند اینها از آن استفاده می شود و به آن شلاق و قَمچی نیز گفته می شود
و به تازیانه زدن جَلْد گفته می شود بدان جهت که تازیانه به پوست بدن می رسد یا بدان سبب که تازیانه از پوست ساخته می شده است
در صریح قرآن، تازیانه زدن حدی شرعی است در دو معصیت یکی زنا که چون ثابت شود مرد و زن هر یک را صد تازیانه باید زد.
در فحشا زن را مقدم فرمود بر مرد.
دوم قذف یعنی تهمت زنا به مرد یا زن که حد آن هشتاد تازیانه است.
در مذهب اهل بیت علیهم السلام حد نوشیدن مسکر نیز هشتاد تازیانه است و حد قواد هفتاد و پنج تازیانه و حد لواط که دخول نکند صد تازیانه است علی المشهور و اگر دخول کند کشتن است و چون در قرآن صریح نیامده فقهای مذاهب دیگر اختلاف کرده اند و تفصیل آن را در کتب فقه باید طلب کرد.