ترتیب

ترتیب به معنای سامان‌دهی و نظم‌بخشی به اجزای مختلفی است که در یک راستا با یکدیگر ارتباط دارند و نسبت به یکدیگر از نظر زمان، مکان و اولویت قرار دارند. این مفهوم به ما این امکان را می‌دهد که بتوانیم اشیاء، افکار و یا رویدادها را به گونه‌ای مرتب کنیم که درک بهتری از روابط میان آن‌ها حاصل شود. به عبارت دیگر، این واژه به ما کمک می‌کند تا در یک سیستم خاص، اجزای مختلف را به نحوی سامان‌دهی کنیم که هر کدام در جای خود قرار گیرند و تأثیرات و ارتباطات آن‌ها به وضوح ملموس شود. این عمل نه تنها در علوم مختلف، بلکه در زندگی روزمره نیز اهمیت زیادی دارد؛ چرا که با ایجاد یک نظم مشخص، می‌توان به راحتی به اهداف و مقاصد خود دست یافت.

لغت نامه دهخدا

ترتیب. [ ت َ ] ( ع مص ) ثابت و استوار گردانیدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) ( از المنجد ): و بحضرت سلطان رفت و سلطان در ترتیب و تبجیل قدر و تمشیت کار و تمهید رونق او بهمه غایتی برسید. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 438 ). || یک از پس از دیگر فراکردن. ( تاج المصادر بیهقی ). از پس یکدیگر واکردن. ( زوزنی ). راست کردن درجات هرچیزی. ( منتهی الارب ) ( صراح ) ( ناظم الاطباء ). راست کردن درجه هر چیز و نهادن چند چیز را بمقام و مرتبه خود. ( غیاث اللغات ). یکی از پس دیگری فراکردن. ( مجمل اللغه ). نهادن چیزی بر موضع آن چیز، و با لفظ کردن ودادن مستعمل. ( از المنجد ) ( آنندراج ). قرار دادن چیزی در مرتبه خود. ( اقرب الموارد ) ( آنندراج ). رتب الطلائع فی المراقب و المراتب. ( اقرب الموارد ). قرار دادن هر چیزی است در مرتبه آن، و اصطلاحاً قرار دادن چیزهای بسیار است بدان گونه که بر همه آنها یک اسم اطلاق شود. و بعضی اجزاء آنرا نسبتی باشد با بعضی دیگر بسبب تقدم و تأخر. ( تعریفات جرجانی ): لوا بدست سواری و منشور و نامه در دیبای سیاه پیچیده بدست سواری دیگر در پیش رسول به ترتیب. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376 ). و بترتیب اسباب حرکت مشغول گشت و از اصناف ترک و خلج و هند و افغانی و حشم غز لشکری فراوان فراهم کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 297 ).
بماند سالها این نظم و ترتیب.( گلستان ). || درجه و مقام. ( ناظم الاطباء ): چون حرمت بارگاه بیابد با خلعت و نواخت و قاعده و ترتیب، بخوارزم بازگردد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376 ). کافّه مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت بر اندازه بداشت. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 385 ).
ترتیب عناصر را بشناس که دانی 
اندازه هر چیز مکین را و مکان را.ناصرخسرو. || رسم و طور و طریق. ( ناظم الاطباء ): بر این ترتیب بمسجد جامع آمد [ مسعود ] سخت آهسته. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292 ). اگر خداوند سلطان بیند، این ولایت را بر کالنجار بدارد که بروزگار منوچهر کارها همه او راندی ترتیبی بجایگاه باشد. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 345 ). خواجگی سخت بزرگ بودی در روزگار، اکنون خواجگی طرح شده است و این ترتیب گذشته است. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 363 ). و بزرجمهر این باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت. ( کلیله و دمنه ).
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید.

فرهنگ معین

(تَ ) [ ع. ] (مص م. ) سامان دادن، نظم دادن.

فرهنگ عمید

۱. ثابت و استوار کردن.
۲. هر چیزی را در جای خود قرار دادن.
۳. راست ودرست کردن.
۴. پشت سر هم قرار دادن.

فرهنگ فارسی

ثابت واستوارکردن، راست ودرست کردن، پشت سرهم
۱- ( مصدر ) باندام کردن سامان دادن نظم دادن. ۲- هر چیزی را در جای خود قرار دادن پشت سر هم قرار دادن. ۳- ( اسم ) نظم انتظام. جمع: ترتیبات.

جملاتی از کلمه ترتیب

به ترتیب دیوان چو آیی به جوش به روغن فتد نان کاغذفروش
ترتیب نگه داشت معزّی به قوافی از فر تو و دولت سلطان جهاندار
پدر به صبر نمودن مبالغت می‌کرد که ای پسر بس از این روزگار بی‌ترتیب
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم