بی مو

لغت نامه دهخدا

بی مو. ( ص مرکب ) ( از: بی + مو ) آنکه موی ندارد. || أمرد. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به بی موی شود.

فرهنگ فارسی

آنکه موی ندارد.

جمله سازی با بی مو

دادگر شاها پس از پنجاه سالی پادشاهی از سریر خود چرا بی موجبی کردی جدائی
هنوز مدارک مستدل درازمدت و کافی، مبنی بر سودمندی این ماده در کاهش وزن و خطرات قلبی موجود نیست.
از ترانهٔ عشق تو نور نبی موقوف گشت وز مغابهٔ جام تو قندیلها بر هم شکست
شماری از مردم استان چهارمحال و بختیاری، در اعتراض به بحران‌های آبی موجود ناشی از سیاست گذاری‌های غلط و عدم برنامه‌ریزی مشخص در حوزه مدیریت منابع آبی، در میدان «امام‌زادگان حلیمه و حکیمه خاتون» شهرکرد، دست به تجمع زدند.
با غیر خفتن تا سحر از محرمان کردن حذر بی موجبی خواندن ببر بی جرم راندن از درش