مداوم
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱- دوام دهنده مداومت کننده. ۲- ثابت قدم.
چوبکی که بدان جوشش دیگ فرو نشانند
دانشنامه عمومی
ویکی واژه
دوام دهنده، ادامه دهنده.
چیزی که پایدار باشد.
جمله سازی با مداوم
کان در یک مصاحبه بعد از جام جهانی ۲۰۰۶ اعلام کرد تجربهای که در این جام روی نیمکت به دست آوردم در بیست سال بازی و تمرین مداوم کسب نکرده بودم.
و چون بر ذکر مداومت نماید سلطان ذکر بر ولایت دل مستولی شود و هر چ نه یادحق و محبت حق است جمله را از دل بیرون کند و سر را بمراقبت فرا دارد. بیت.
ذوالنّون مصری گوید اخلاص تمام نبود الّا بصدق اندرو و بصبر برو و صدق تمام نبود مگر باخلاص اندرو و مداومت برو.
محمّدبن الحسین گفت نصرآبادی گفت اصل تصوّف ایستادنست بر کتاب و سنّت و دست بداشتن هوا و بدعت و تعظیم و حرمت پیران و خلق را معذور داشتن و بر وردها مداومت کردن و رخصت ناجستن و تأویلها نا کردن.
و گفت: خدمت ادب است نه مداومت بر ادب که ادب خدمت عزیزتر است از خدمت بیادب.
جفا و جور و ستم می کنی و شاید اگر بر این سه قاعد ی بد مداومت نکنی