محجوب

کلمه محجوب در زبان فارسی به معنای پوشیده یا پنهان است و در برخی زمینه‌ها به افرادی اشاره دارد که به دلیل ویژگی‌های خاص خود، از دید دیگران دور مانده‌اند یا به نوعی در جامعه یا محیطی خاص، کمتر دیده می‌شوند.

معنای عمومی:

در معنای کلی، محجوب به فردی اطلاق می‌شود که به دلیل ویژگی‌های شخصیتی، اجتماعی یا فرهنگی خود، در معرض دید و توجه دیگران قرار نمی‌گیرد. این افراد ممکن است به دلایل مختلفی مانند خجالت، حیا یا عدم تمایل به جلب توجه، در پس‌زمینه قرار بگیرند.

معنای مذهبی:

در برخی متون دینی و مذهبی، محجوب به افرادی اشاره دارد که به دلیل رفتار یا عقاید نادرست، از درک حقیقت یا هدایت الهی محروم شده‌اند.

استفاده ادبی:

در ادبیات فارسی، واژه محجوب ممکن است به عنوان صفتی برای توصیف شخصیت‌های داستانی یا شعرها به کار رود، به ویژه در زمینه‌هایی که به حیا، عفت و دوری از توجه عمومی اشاره دارد.

لغت نامه دهخدا

محجوب. [ م َ ] ( ع ص ) بازداشته شده از بیرون آمدن. ( ناظم الاطباء ). پوشیده. مکسوف. مستور. در پرده کرده. درحجاب. مقابل آشکار و ظاهر: امیر... محجوب گشت از مردمان مگر از اطباء. ( تاریخ بیهقی ص 517 )

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع. ] (اِمف. ) باحجاب، شرمگین.

فرهنگ عمید

۱. باشرم، باحیا.
۲. [قدیمی] پنهان، پوشیده، درپرده.
۳. (اسم، صفت ) [قدیمی، مجاز] بی خبر، ناآگاه.

فرهنگ فارسی

درپرده، پنهان وپوشیده، باشرم، باحیا
( اسم ) ۱ - در پرده کرده در حجاب داشته. ۲ - باز داشته از در آمدن. ۳ - آنکه از درک حقایق باز داشته شده: خوش بیان کرد آن حکیم غزنوی بهر محجوبن مثال معنوی. ( مثنوی ) ۴ - با حیا شرمگین جمع: محجوبین.

فرهنگ اسم ها

اسم: محجوب (دختر) (عربی) (تلفظ: mahjub) (فارسی: محجوب) (انگلیسی: mahjub)
معنی: با شرم و حیا، با حجب و حیا و مؤدب، ( در قدیم ) در حجاب شده، پوشیده، پنهان، ( در قدیم ) ( به مجاز ) بازداشته شده، منع شده، ( در عرفان ) کسی که میان او و حق حجابی هست و هنوز شایستگی درک حقیقت و دیدار حق را نیافته است

دانشنامه آزاد فارسی

محجوب (علم قافیه). رجوع شود به:حاجب

ویکی واژه

باحجاب، شرمگین.

جملاتی از کلمه محجوب

بس کن که دانش‌ست که محجوب دانشست دانستیی که شاهی کی ترجمانیی
اگر حجاب رخ تست نیکویی نه عجب که ابر چشمهٔ خورشید را کند محجوب
دیگران با نسیه خرسندند و ما با نقدِ وقت دیگران از دوست محجوب اند و ما هم خانه‌ایم
گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق، و باقی شود در بساط حق بی نفس و بی خلق. پس او فانی بود باقی و باقی بود فانی و مرده ای بود زنده و زنده ای بود مرده و محجوبی بود مکشوف بود و مکشوفی بود محجوب.
از دلبر محجوب خبردار سعیدا از پنجهٔ شهباز نظر بسته حذر کن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم