شامخ

لغت نامه دهخدا

شامخ. [ م ِ ] ( ع ص ) بلند. مرتفع. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).
- جبال شامخات و شوامخ؛ کوه های بلند. ( از منتهی الارب ):
عاقلان را در جهان جائی نماند
جز که در کهسارهای شامخات.ناصرخسرو.- نسب شامخ؛ شریف و عالی نسب. ( از اقرب الموارد ).
|| متکبر. ( منتهی الارب )( از اقرب الموارد ). رجل شامخ؛ کثیرالشموخ. ( از اقرب الموارد ). ج، شمخ. || بمجاز کسی که بینی خود را بواسطه تکبر بلند کند. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). شمخ الرجل بانفه؛ تکبر نمود. ( منتهی الارب ). ج، شُمَّخ.

فرهنگ معین

(مِ ) [ ع. ] (ص. ) مرتفع، بلند.

فرهنگ عمید

بلند، مرتفع.

فرهنگ فارسی

بلندومرتفع
( صفت ) ۱ - بلند مرتفع. ۲ - متکبر.

ویکی واژه

مرتفع، بلند.

جمله سازی با شامخ

الی الله اشکو من هموم صغارها یحاکی الجبال الشامخات رواسیا
وَ جَعَلْنا فِیها رَواسِیَ شامِخاتٍ ای جبالا ثوابت طوالا. و رجل شامخ ای متطاول متکبّر، قال الشّاعر:
عاقلان را در جهان جائی نماند جز که بر کهسارهای شامخات
وی مقام علم را نیز بس شامخ می دانست. روزی یکی از امیران سمنان که سرخاب نام داشت، نزد وی آمد تا بهره ای از او گیرد. حکیم وی را گفت: اگر هر ماه، مرا یکصد دینار دهی، ترا حکمت آموزم.
جبال شامخه‌اش با سپهر نجوی گوی چو عاشقی‌که‌کند راز دل به یار اظهار