کلیچه

تعریف و معنای کلی

کلیچه در زبان فارسی به معنای نان کوچک یا قرص نان است. این نان معمولاً گرد و کوچک بوده و می‌تواند از آرد گندم یا آرد برنج تهیه شود. در منابع قدیمی، کلیچه گاهی به نان روغنی کوچک و خوش‌طعم اشاره دارد که در سفره‌های سنتی به عنوان خوراکی مصرف می‌شده است.

کاربردهای ادبی و فرهنگی

این واژه در متون ادبی و شعرهای کلاسیک ایران به شکل نمادین هم آمده است. گاهی از آن برای توصیف قرص آفتاب یا چیزی گرد و کوچک استفاده شده است. همچنین در اشعار، کلیچه به عنوان خوراکی خوشمزه و دلپذیر ذکر شده که در مراسم و جشن‌ها یا سفره‌های اعیاد جایگاه خاصی داشته است.

معانی دیگر و اشتقاقات

علاوه بر معنای خوراکی، این واژه در برخی منابع به معنای کلید چوبین هم آمده است. این کلید برای باز کردن قفل‌ها یا درهای قدیمی به کار می‌رفته است. بنابراین کلیچه می‌تواند بسته به متن، هم به خوراکی و هم به ابزار اشاره کند و کاربردش در زبان فارسی تاریخی چندوجهی است.

لغت نامه دهخدا

کلیچه. [ ک َ چ َ / چ ِ ] ( اِ ) کلید چوبین را گویند که بدان کلیدان را بگشایند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). در کردی «کیلیج » ( کلید ). روسی «کلوک » ( کلید ) ( از حاشیه برهان چ معین ).
کلیچه. [ ک ُ چ َ / چ ِ ] ( اِ ) مطلق قرص ( نان ) ( فرهنگ فارسی معین ). قرص. قرصه. ( دهار ). قرص. ( مقدمة الادب زمخشری ) ( نصاب ):
به نیم گرده بروبی به ریش بیست کنشت
به صدکلیچه سبال تو شوله روب نرفت.عماره.نگه کن که در پیشت آب است و چاه
کلیچه میفکن که نرسی به ماه.اسدی.نه گندم دارم از بهر کلیچه
نه ارزن دارم از بهر لعیه.سوزنی.قفول باز بگردیدن و افول غروب
چنانکه قرص کلیچه، سمید نان سپید.؟ ( از نصاب ).یک کلیچه یافت آن سگ در رهی
ماه دید از سوی دیگر ناگهی.عطار.آن کلیچه جست بسیاری نیافت
بار دیگر رفت و سوی مه شتافت.عطار.نه کلیچه دست میدادش نه ماه
از سر ره می شدی تا پای راه.عطار.سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا.مولوی. || نان کوچک روغنی باشد. ( برهان ) ( آنندراج ). قرص نان روغنی کوچک. ( ناظم الاطباء ). نان کوچک مدور از آرد گندم یا آرد برنج و روغن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ): این چه قومند که کلیچه و حلوا و طعامی خوش می خورند. ( اسرار التوحید ).
در باطنم کلیچه همی گردد
تا گندم کلیچه کنی ظاهر.سوزنی.عیدیم گندم کلیچه فرست
تا رهی دانه های در شمرد.سوزنی اندرکف او کلیچه گفتی بدر است
ماننده ماهی است درافشان از میغ.( سندبادنامه ص 208 ).آورد سبک طعام در پیش
حلوا و کلیچه از عدد بیش.نظامی.بگشاد سلام سفره خویش
حلوا و کلیچه ریخت در پیش.نظامی.وز کلیچه هزار جنس غریب
پرورش یافته به روغن و طیب.نظامی.وان خط خورد زیره کرمان غباروار
بر عارض کلیچه چه در خور نوشته اند.بسحاق اطعمه.- کلیچه قندی؛ نوعی از نان قندی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). و رجوع به کلیج و کلیجه شود.
|| نان کماچ کوچک.( ناظم الاطباء ). || کنایه از قرص آفتاب و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. ( از برهان ) ( از آنندراج ). قرص آفتاب. ( ناظم الاطباء ):

فرهنگ معین

(کُ چِ ) (اِ. ) ۱ - نان، قرص نان. ۲ - جامة نیم تنه.
( ~. ) (اِ. ) = کلید: کلید چوبین که بدان کلیدان را بگشایند.

فرهنگ عمید

= کلیجه۱
۱. = کلوچه
۲. قرص نان، گردۀ نان.
۳. [مجاز] قرص آفتاب.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - جام. پنبه دار که با سوزن آجیده کرده باشند: من ترا پیرهندم و زیباست کهن من کلیچه ماند. من. ( سوزنی ) یا کلیچ. سیم. شب چهار دهم بدر.

دانشنامه عمومی

کلیچه (زاکسن آنهالت). کلیچه ( به آلمانی: Klitsche ) یک منطقهٔ مسکونی در آلمان است که در یریشو واقع شده است. کلیچه ۳۶۸ نفر جمعیت دارد.

ویکی واژه

نان، قرص نان.
جامة نیم تنه.
کلید: کلید چوبین که بدان کلیدان را بگشایند.

جمله سازی با کلیچه

نه آتش گل باغ جمشید بود کلیچه پز خوان خورشید بود
هر که چو صوفی به عسل داد دل پند کلیچه نبود سودمند
زبان اورانی که وقت شتاب کلیچه ربودندی از آفتاب
کلیچه راز چه آرای می کند خباز به خط و خال چه حاجت رخی که او زیباست
بگشاد سلام سفرهٔ خویش حلوا و کلیچه ریخت در پیش
آن کلیچه جست بسیاری نیافت بار دیگر رفت و سوی مه شتافت
هر شب نه از کلیچه مه پاره ای کم است آن می خورم که بیش نماند هزینه ام