کلو

کلو

این واژه معانی متنوعی دارد که به چند دسته اصلی تقسیم می‌شود.

۱. در نخستین معنا، کلو به نان بزرگ روغنی گفته می‌شود که در برخی از مناطق به عنوان یک نوع نان محبوب مورد مصرف قرار می‌گیرد.

۲. معنای دیگر این واژه به مقام‌های اجتماعی مربوط می‌شود؛ کلو به عنوان رییس محله یا کلانتر شناخته می‌شود و به شخصی گفته می‌شود که مسئولیت رهبری و نظارت بر یک منطقه یا صنف خاص را بر عهده دارد.

۳. در حوزه عایق‌بندی حرارتی، (clo) به عنوان یک واحد اندازه‌گیری برای عایق‌بندی پوشاک به کار می‌رود. این واحد نشان‌دهنده میزان عایق حرارتی لباس‌ها است و معمولاً لباس‌های استاندارد عایق‌بندی حدود یک کلو دارند.

۴. همچنین، کلو نام چندین منطقه در ایران است. مانند کلو بستان آباد و ورزقان که هر دو روستاهایی در استان آذربایجان شرقی هستند. علاوه بر این یک منطقه در هند به نام Kullu وجود دارد که در جمعیتی بالغ بر ۱۸,۵۳۶ نفر دارد.

لغت نامه دهخدا

کلو. [ ک ُ ] ( اِ ) نان بزرگ روغنی را گفته اند. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ) ( فرهنگ فارسی معین ). کلوج. ( از حاشیه برهان چ معین ). و رجوع به کلوج شود.
کلو. [ ک ُ ] ( اِ ) کلانتر بازار و ریش سفید و رئیس محله را گویند. ( برهان ). کلانتر و رئیس محله و بازار را گویند. در خراسانی و اصفهانی، کَلو. رئیس محله. کلانتر. ( فرهنگ فارسی معین ). شایدمخفف و شکسته کلان و کلانتر. رئیس بازار. رئیس ده. کدخدا. داروغه. کلانتر محل. سرهنگ عیاران. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ): بعد از مدتی ملک زاده جمال الدین ابواسحاق به کین برادر خروج کرد و شیرازیان اکابر و کلویان مثل خواجه فخرالدین سلمانی و کلو فخرو اتباع او اتفاق کردند و کلوحسین و جمعی اکابر که... در محله ایشان بود. ( ذیل حافظ ابرو بر تاریخ رشیدی ). کلو فخرالدین مستحفظ دروازه کازرون و ناصرعمر کلوی محله موردستان شیراز. ( مطلع السعدین ). امیر حاج خراب و حاج شمس کلوهای محله باغ نو شیراز. ( مطلعالسعدین ). کلوحسین از محله بال گود. ( مطلع السعدین ).
به، شیخ و سیب، مفتی و ریواس، محتسب
بالنگ شد کلو و ترنجش مشیر گشت.بسحاق اطعمه. || رئیس هر صنف از کسبه. ( فرهنگ فارسی معین ). ابن بطوطه در ذکر اصفهان گوید: «و اهل کل صناعة یقدمون علی انفسهم کبیراً منهم یسمونه «الکلو» و کذلک کبارالمدینة( اصفهان ) من غیر اهل الصناعات ». ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ):
کافه خلق همه پیش رخت سجده برند
حوریا روح که باشد که کلوی تو بود.سنائی ( از فرهنگ فارسی معین ). || مرتبه ای در نزد فتیان و اخیه. ( فرهنگ فارسی معین ). گویا مرتبتی و منصبی در خانقاه یا در تکیه ها بوده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ):
ایروگلو،ایروگلو، کرده مرا دنگ و دلو
هرکه ازین هردو برست اوست اخی اوست کلو.مولوی ( از فرهنگ فارسی معین ).
کلو. [ ک ُ ] ( اِخ ) کلی. دهی از دهستان آغمیون است که در بخش مرکزی شهرستان سراب واقع است و 185 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
کلو. [ ک ُ ] ( اِخ ) دهی از دهستان ارسق است که در بخش مرکزی شهرستان خیاو واقع است و 299 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
کلو. [ ک َ ل َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان سدن رستاق است که در بخش مرکزی شهرستان گرگان واقع است و 220 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).

فرهنگ معین

(کُ ) (اِ. ) ۱ - رییس محله، کلانتر. ۲ - رییس هر صنف از کسبه.

فرهنگ فارسی

( اسم ) نان بزرگ روغنی.

دانشنامه آزاد فارسی

کِلو (clo)
یکای عایق بندی حرارتی پوشاک. لباس های استاندارد عایق بندی حدود یک کلو دارند. عایق بندی گرم ترین پوشاک برابر چهار کلو بر۲.۵ سانتی متر (یا یک اینچ) ضخامت است. نیز ← تاگ

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۲(بار)
کلو

جملاتی از کلمه کلو

خواجه درمانده فرج است و گرفتار گلو «فانکحوا» بیش نخوانده ست ز قرآن و «کلوا»
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم