ژند

لغت نامه دهخدا

ژند. [ ژَ ] ( ص، اِ ) پاره.کهنه. ( برهان ). جامه مندرس. خرقه. ( برهان ). ژنده. دلق. مطلق کهنه و پاره. رکو. فلرز. ( فرهنگ رشیدی ).
- ژندژند؛ پاره پاره:
از بهرمن نوند همی سوخت روزگار
اکنون مرا بر آتش غم سوخت چون نوند
هم خامه مآثر من کرده ریزریز
هم جامه مفاخر من کرده ژندژند.شهاب الدین بغدادی ( از جهانگیری ).|| ( اِ ) آتش زنه. چخماق. ( برهان ). زند. || نفیر. ( صحاح الفرس ). || ( ص ) بزرگ و عظیم همچون ژندپیل. ( آنندراج ). بزرگ و مهیب. ( جهانگیری ). || ( اِخ ) نام کتاب زردشت که به زند اشتهاردارد. ( برهان ). صاحب آنندراج گوید: کتاب زردشت... وهمانا که فقره به فقره و پاره به پاره و سوره به سوره بوده همانا که این نام یافته است. رجوع به زند شود.
ژند. [ ژَ ] ( اِخ ) مخفف ژنده رزم:
به شایسته کاری برون رفت ژند
گوی دید برسان سرو بلند.فردوسی.ز فتراک زین برگشایم کمند
بخواهم از ایرانیان کین ژند.فردوسی.

فرهنگ معین

(ژَ ) (اِ. ) کهنه.
( ~. ) (اِ. ) آتش زنه.

فرهنگ عمید

= ژِنده

فرهنگ فارسی

( اسم ) آتش زنه چخماق.
مخفف ژنده رزم.

ویکی واژه

کهنه.
آتش زنه.

جمله سازی با ژند

تا چو سر بر زند از ژنده فقر مرده خود بود و زنده فقر
مطربا پرده تیز کن به صبوح تا در آید به خواب بخت نژند
روزی آن حیوان چو انسان ارجمند گشت از درد شکم زار و نژند
در خزانه‌ات جامها جمله بسوخت کین همه ژنده همی بایست دوخت
سلیح و سپاه و درم پیش تست نژندی به جان بداندیش تست
شگفتی تر از کار دیو نژند که هرگز نخواهد به ما جز گزند
و گر دل نخواهی که باشد نژند نخواهی که دائم بوی مستمند