پیدا

پیدا در زبان فارسی به عنوان یک صفت و فعل مورد استفاده قرار می‌گیرد و برای هر کدام از این کاربردها، قواعد خاصی وجود دارد. به عنوان فعل، به معنای به دست آوردن یا یافتن چیزی است و در جملات مختلف می‌توان آن را به کار برد. به عنوان مثال، وقتی می‌گوییم او کتابش را پیدا کرد، در واقع به عمل یافتن چیزی اشاره داریم. از طرف دیگر، به عنوان صفت، این واژه به معنای آشکار و قابل مشاهده است. در این حالت می‌توانیم بگوییم مسأله پیدا است، که به وضوح به وجود آن چیزی اشاره دارد. بنابراین، در استفاده از این کلمه، باید به دقت توجه کنیم که آیا در حال اشاره به عمل پیدا کردن هستیم یا توصیف یک ویژگی. همچنین، شناختن این تفاوت‌ها به ما کمک می‌کند تا جملات خود را به درستی بیان کنیم و از ابهام جلوگیری کنیم. یادگیری قواعد مربوط به این کلمه می‌تواند در تقویت مهارت‌های زبانی ما مؤثر باشد و به ما کمک کند تا مفهوم‌ها را به وضوح منتقل کنیم.

لغت نامه دهخدا

پیدا. [ پ َ / پ ِ ] ( ص، ق ) واضح. ( منتهی الارب ). روشن. هویدا. ظاهر. مقابل نهان. باطن. مقابل ناپیدا. آشکارا. مقابل پوشیده. لائح. نمایان. مظهر. ( دهار ). بَیَّن. ضحوک. ( منتهی الارب ). صرح. صادق. ( منتهی الارب ).مبین ذایع. بارز. نمودار. مرئی. معلوم. مشهود. وید.ضاحی. بدیده درآینده. عیان. جلی. پدید

فرهنگ معین

(پَ یا پِ ) (ص. ق. ) ۱ - روشن، آشکار. ۲ - ظاهر، ضد باطن. ۳ - مشخص، متمایز.

فرهنگ فارسی

آشکار، نمایان، هویدا، ظاهر، ضدنهان، آشکاربودن
( صفت ) ۱- واضح آشکار هویدا مقابل پوشیده پنهان: شب تار و شمشیر و گرد سیاه ستاره نه پیدا نه تابنده ماه. ( فردوسی ) ۲- ظاهر مقابل باطن ناپیدا: تا از پیدا رهنمایی سازد سوی ناپیدا. ( هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم. ( حافظ ) ۲- متمایز مشخص. یا پیدا بودن. متمایز بودن اختلاف داشتن: پسر زاد جفت تو در شب یکی که از ماه پیدا نبود اندکی. ( شا.بخ ۴ ) ۲۲۹۷: ۸- شناخته معروف:مه پری دختر شاه است و تو مجهول زاده ای او را بتو ندهد که ترا پدر پیدا نیست.

جملاتی از کلمه پیدا

کلک تو چون عصای کلیم پیمبر است پیدا در و کرامت بی منتهای تو
همه اشیا بتو پیداست امروز دل و جان تو کل یکتاست امروز