نیروی

لغت نامه دهخدا

نیروی. ( اِ ) نیرو. رجوع به نیرو شود: دانای یونان... یاد کرد نیروی و کارکرد و کارپذیری. ( از مصنفات بابا افضل ج 6 ص 390 ) ( فرهنگ فارسی معین ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) ( نیرو ): (( دانای یونان...پس یاد کرد نیروی و کار کرد و کار پذیری... ) )

جمله سازی با نیروی

به نیروی یزدان بر آرم دمار از این دیو چهره در این کارزار
ز نیروی هر دو فروماند اسب تو گفتی کجا بار ماندند اسب (؟)
ز گردان نیو و ز نیروی چنگ تو گفتی برآمد ز دریا نهنگ
فَما لَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَ لا ناصِرٍ (۱۰) او را نه نیرویی که بان تاود یا کوشد، و نه یاری که او را یاری دهد.
صورت اقبال را مانی که از نیروی فعل بر جهانی بر زنی گر در جهانی بر زنی