نهلی

لغت نامه دهخدا

نهلی. [ ن َ لا ] ( ع ص، اِ ) ج ِ نهلان. ( از اقرب الموارد ). رجوع به نهلان شود.

جمله سازی با نهلی

گناهی ار بکنی زود توبه کن واره بکوش زنگ گنه در شفاف دل نهلی
هنر اینست که تو می بهلی، ما نهلیم بپس پشت، که تو می بغری، ما بغریم
سر ببازیم و زنده‌اش نهلیم چون از آن جان‌فکار و خسته‌دلیم
او چو فرو هشت زیر پای تو را چونکه تو او را ز دل برون نهلی؟
چونکه نه مشغول کار خویش بوی؟ باد عمل چون ز سر برون نهلی؟