مقیم

زندگی در یک مکان به معنای فقط سکونت فیزیکی نیست، بلکه به معنای ایجاد پیوندی عمیق با آن فضا و فرهنگ آن است. زمانی که فردی در جایی آرام می‌گیرد، به تدریج هویت خود را با آن مکان گره می‌زند و این تعامل باعث می‌شود که آن مکان برای او تبدیل به وطن شود. احساس تعلق، بخشی از تجربه انسانی است که به ما کمک می‌کند تا در جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، ریشه‌دار شویم. این ریشه‌دار شدن نه تنها از طریق زندگی روزمره، بلکه از طریق برقراری ارتباط با افراد، آداب و رسوم و تاریخ آن مکان شکل می‌گیرد. از این رو، سکونت در یک جا به معنای تنها بودن در آن مکان نیست، بلکه به معنای تبدیل شدن به بخشی از آن و با آن زندگی کردن است. این ارتباط عمیق باعث می‌شود که هر فرد به ساکن و باشنده واقعی آن مکان بدل شود و احساس آرامش و امنیت را در درون خود تجربه کند.

لغت نامه دهخدا

مقیم. [ م ُ ] ( ع ص ) آن که در جایی آرام کند و دوام ورزد و آن را وطن کند و باشنده و متوطن و ساکن و قرارگرفته. ( ناظم الاطباء ). اقامت کننده. قاطن. ساکن. جای گرفته. جای گیر در جایی. ثاوی. مقابل مسافر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا )

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع. ] (اِفا. ) اقامت گزیده.

فرهنگ عمید

۱. کسی که در جایی اقامت دارد.
۲. [قدیمی] برپا دارنده.
۳. [قدیمی] ثابت، پابرجا.

فرهنگ فارسی

برپادارنده، کسی که درجائی اقامت دارد، ثابت و پابرجا
۱ - ( اسم ) کسی که در جایی مسکن گرفته اقامت کننده: [ تا یکی جرعه مگر نذر گدایان سازند روز و شب بر در میخانه نشاط است مقیم. ] ( نشاط اصفهانی. چا. نخعی ۲ ) ۱۳۷ - ثابت شده در جایی مقابل مسافر: [ و اعقاب و اخلاف ایشان را مسلم داشته و بعضی بر عامه سادات مقیم و مسافر و کافه متصوفه وارد و صادر وقف کرده... ] ( المعجم. چا. دانشگاه. ۱۴ ) جمع: مقیمین. ۳ - دایما مدام: [ رهبر دیو چو طاوس مدام مایه فسق چو عصفور مقیم. ] ( خاقانی. سج. ۹٠۳ )

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی مُّقِیمٌ: پاینده - ثابتی که هرگز زایل نشود و تمامی نداشته باشد - برپادارنده (برپادارنده ایکه آنچه را برپا می دارد زایل نشو و تمامی نداشته باشد)
معنی ثَاوِیاً: مقیم - کسی که در جایی مسکن یا اقامت کند
معنی عَاکِفُ: ملازم - مقیم (ازعکوف به معنای ملازمت و ایستادن نزد چیزی است. در عبارت "سَوَاءً ﭐلْعَاکِفُ فِیهِ " منظور از "عاکف فیه "کسی است که مقیم مکه باشد)
ریشه کلمه:
قوم (۶۶۰ بار)

جملاتی از کلمه مقیم

ای جان مقیم درگه والای شاه شو چون عرش خاکسار، در آن بارگاه باش
چون نشیند به صدر جاه وجلال باد وحشی مقیم صف نعال
چون ز یاد سقف صحنت چرخ و جنترا مقیم اشک انجم در کنارست، آب کوثر در روان
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم