مستولی

لغت نامه دهخدا

مستولی. [ م ُ ت َ ]( ع ص ) مستول. نعت فاعلی از استیلاء. به غایت و هدف رسنده. ( از اقرب الموارد ). || چیزی را به دست آورنده. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به استیلاء شود. آنکه بر چیزی کاملاً تسلط یابد. بر کسی دست یابنده و غلبه کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). چیره شونده و غالب شونده بر کسی. ( از اقرب الموارد ). دست یافته. غالب. مسلط. چیره. زبردست گشته: بباید دانست نیکوتر که نفس گوینده پادشاه است مستولی و قاهر و غالب. ( تاریخ بیهقی ص 96 ). مردی بود که از وی رادتر... کم دیدند اما تیرگی قوی بر وی مستولی بود. ( تاریخ بیهقی ).
وقتی که مردم در خشم شود سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی باشد. ( تاریخ بیهقی ). مرا... دشمنی مستولی پیدا آمده است. ( کلیله و دمنه ). افعال ستوده و اقوال پسندیده مدروس گشته... و لوم و دنائت مستولی. ( کلیله و دمنه ).
یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی
چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد.سعدی.- مستولی شدن؛ استیلا یافتن. تسلط یافتن. چیره شدن. دست یافتن. غالب شدن: ترکمانان مستولی شدند. ( تاریخ بیهقی ص 438 ). اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید. ( تاریخ بیهقی ). فروتنی نمود و استرجاع کرد بعد از آنکه غصه و نوحه بر او مستولی شده بود. ( تاریخ بیهقی ص 310 ).
چو شد سخاوت او بر زمانه مستولی
نیاز کرد جهان را به درد دل بدرود.مسعودسعد.به قوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 313 ). او بر ملک فارس مستولی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 287 ). برادر او طغان خان بر ملک ماوراءالنهر مستولی شده و با سلطان طریق مهادات و مهادنت پیش گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ). چون بازگشت معلوم کردندکی خزر مستولی شده اند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 94 ).
- مستولی گردانیدن؛ چیره کردن. غالب گردانیدن: این التماس هراس بر من مستولی گردانید. ( کلیله و دمنه ). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. ( کلیله و دمنه ). گفتم تصور مرگ از خیال به در کن و وهم برطبیعت مستولی مگردان. ( گلستان ).
- مستولی گردیدن؛ مستولی گشتن. استیلا یافتن. چیره شدن: بیماری که اشارت طبیب را سبک دارد... هر لحظه ناتوانی بر وی مستولی گردد. ( کلیله و دمنه ). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. ( کلیله و دمنه ).

فرهنگ معین

(مُ تَ ) [ ع. ] (اِفا. ) غالب، چیره شونده.

فرهنگ عمید

۱. چیره، مسلط.
۲. کسی که بر چیزی کاملاً دست یابد.

فرهنگ فارسی

چیره شونده، مسلط، کسی که برچیزی کاملا دست یابد
(اسم ) ۱- آنکه برچیزی کاملا تسلط یابد چیره شونده دست یافته: پس واجب آید که پیش از آفریدن عالم بر عرش مستول نبود. ۲ - الفاظی که در حد اعتدال باشند و از رکاکتی که درسخن عوام باشد دور بوند و در تکلف بحدی نباشد که آنرا از محاورات خواص شمرند.

جمله سازی با مستولی

اگر کسی به درجه فنا و نیستی نرسد و این احوال و مکاشفات وی را پیدا نیاید، لیکن ذکر بر وی غالب و مستولی گردد. این نیز کیمیای سعادت باشد که چون ذکر غالب شد، آتش محبت مستولی شد تا چنان شود که حق تعالی را از همه دنیا و آنچه در وی است دوست تر دارد.
نصیحت گوی مستولی و من از پند مستغنی قراری میدهی با بی قراری نا توانایی
بس که بر خاطر ملالت بود مستولی مرا همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
عشق مستولی و از من تو چنین مستغنی قصه مشکل خود پیش که خوانم چه کنم