مبسمه بلبلنی عابسه زلزلنی ما شطه شیبنی غیبته الف هرم
اگر هر آفتابی جز به مهرش لب گشاید گل به سوزن های زر خورشید دوزد غنچه را مبسم
از پرتو مل پردهٔ خورشید دریدند وز خندهٔ گل مبسم اشجار گشادند
یا مبسما یحاکی درجا من اللالی یا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی
بر خودم گریه همیآید و بر خنده تو تا تبسم چه کنی بیخبر از مبسم دوست