لفیف

با لفیف طرّه او کسره را مقرون کنند / آتش افروزان قهرت چون علم بیرون زنند

در این شعر، شاعر به تصویرسازی از یک گروه می‌پردازد که با هم جمع شده‌اند و در حال انجام عملی هستند.

کلمه لفیف در اینجا به معنای گروهی از افراد است که به هم نزدیک و مرتبط هستند، و بر همبستگی و اتحاد آن‌ها تأکید می‌کند.

لغت نامه دهخدا

لفیف. [ ل َ ] ( ع ص، اِ ) گروه مردم پراکنده از هر جای. قوله تعالی: و جئنا بکم لفیفاً ( قرآن 104/17 )؛ ای مجتمعین مختلطین من کل قبیلة. ( منتهی الارب ). آنچه از قبائل مختلف به هم جمع آیند. آمیخته بیکدیگر. ( ترجمان القرآن جرجانی ). انبوه و همه. یقال: جاؤا بلفیفهم و لفهم آمدند همه. ( مهذب الاسماء ). || طعام لفیف؛ خوردنی آمیخته به دو جنس یا زاید از آن. ( منتهی الارب ). || دوست. یقال: هو لطیف فلان؛ ای صدیقه ( او هو لغیف بالغین المعجمه ). ( منتهی الارب ). || درپیچیده. ج،لفائف. پیچیده. ( دهار ). || ( اصطلاح علم صرف ) کلمه ای که از سه حرف اصلی آن دو حرف علت باشد، خواه مقرون چون طوی و خواه مفروق چون وعی. ( منتهی الارب ). در حرف عرب آنکه فا و لام آن یا عین و لام آن حرف علة باشد. اولی را لفیف مفروق و دومی را لفیف مقرون گویند. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لفیف نزد علماءصرف، عبارت است از لفظی که فاءالفعل و لام الفعل آن یکی از حروف عله باشد و آن را لفیف مفروق نامند و اگرفاءالفعل و عین الفعل و یا عین الفعل و لام الفعل یکی از حروف عله باشد آن را لفیف مقرون خوانند - انتهی:
صحیح است و مثال است و مضاعف
لفیف و ناقص و مهموز و اجوف.
لفیف مفروق، آنکه فاء و لام آن حرف عله باشد. لفیف مقرون، آنکه عین و لامش عله باشد. ما اعتل عینه ُ و لامه کقوی. ( تعریفات جرجانی ).

فرهنگ معین

(لَ ) [ ع. ] (ص. ) ۱ - گروه پراکنده از مردم. ۲ - درپیچیده. ج. لفایف.

فرهنگ عمید

۱. آمیخته و به هم درپیچیده.
۲. درختان انبوه و درهم پیچیده.
۳. گروهی از مردم که در یک جا گرد آمده باشند.

فرهنگ فارسی

۱- ( صفت ) گروه پراکنده از مردم. ۲- در پیچیده جمع: لفائف ( لفایف ). ۳- کلمه ای که از سه حرف اصلی آن دو حرف علت باشد و آن بر دوقسم است: یا لفیف مفروق. کلمه ایست که فائ الفعل و لام الفعل آن حرف عله باشد مانند: ولی. یا لفیف مقرون. کلمه ایست که عین الفعل و لام الفعل آن حرف عله باشد مانند قوی.

جملاتی از کلمه لفیف

آن ماه لفیف موی معتلّ العین برچین خط از حبش مثالیست صحیح
رایت ممهوز بدخواه تو گر سر بر کشید با لفیف طرّه او کسره را مقرون کنند
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر مثال زلف لفیف پری رخان مقرون
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم