قامع

لغت نامه دهخدا

قامع. [ م ِ ] ( ع ص ) قاطع. برنده. بندکننده. برکننده: هو [ الحصرم ] عاقل للبطن و قامع للمرة و الدم. ( ابن بیطار ). رب الحصرم قامع للدم و الصفراء. ( ابن بیطار ). || شکننده. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). خوارگرداننده. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ). کوبنده. ( آنندراج ):
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
تو نافع مؤمن شدی او قامع کفار.سنائی.ملک الملک کشور پنجم
قامع اوج اختر پنجم.خاقانی.|| اسب که یکی از زانوهای آن ورم کرده باشد. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(مِ ) [ ع. ] ۱ - (اِفا. ) قاطع. ۲ - شکننده، کوبنده. ۳ - (ص. ) رازدار.

فرهنگ عمید

۱. برنده.
۲. شکننده.
۳. کوبنده.
۴. خوارکننده.

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - قاطع برنده ۲ - شکننده کوبنده.

ویکی واژه

قاط
شکننده، کوبنده.
رازدار.

جمله سازی با قامع

بتیغ نصرت اسلام قامع الالحاد بیمن رایت منصور قاهر الاعدا
قاضی دین رسول خازن گنج بتول قامع کیش هبل ماحی نقش وثن
حضرت حق را ودود، مالک ملک شهود قامع گبر و جهود، شاه سلام علیک
بنیاد صبر و طاقتم از بیخ برفکند هجران جان گداز، که تلخست و قامعست
آن شهابی، که بود حملهٔ او قامع لشکر شیاطین کو؟
مخلصان را جوار او حافظ مشرکان را حسام او قامع
شد بتدبیر اولیا بسفر وز سفر قامع العداء رسید
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک تو نافع مومن شدی او قامع کفار