فناپذیر

لغت نامه دهخدا

فناپذیر. [ ف َ پ َ] ( نف مرکب ) آنکه فانی شود. فانی. مقابل فناناپذیر.( فرهنگ فارسی معین ). فناشونده و فانی. ( آنندراج ).

فرهنگ معین

(فَ. پَ ) [ ع - فا. ] (ص فا. ) آن که فانی شود، فانی.

فرهنگ عمید

فناپذیرنده، فانی، ناپایدار.

فرهنگ فارسی

( صفت ) آنکه فانی شود فانی مقابل فناناپذیر باقی.

ویکی واژه

آن که فانی شود، فانی.

جمله سازی با فناپذیر

باقی ز خیر کن زر و سیم فناپذیر ای خواجه گر ترا هوس کیمیاگری است
حق است آنکه نیست ذاتش فناپذیر بی‌شبه و بی شریک بی‌مثل و بی‌نظیر
بسیاری از این حوادث بعید توسط افسانه نویسان شما ساخته و پرداخته شده است که مخلوقات ذاتاً فناپذیر را موجوداتی خدایی به تصویر می‌کشند.
عشق نوع اول به وصال زوال یابد و فناپذیرد ولی عشق دوم بهر حال تا جاودان بماند.
در اسطوره‌های یونانی، هرکول و برادر دوقلویش ایفیکلس مثالی از لقاح همزمان از دو پدر هستند. هرکول فرزند خدای زئوس بود و ایفیکلس پدری فناپذیر به نام آمفیتروئون داشت.