فلج به معنای از دست دادن حرکات ارادی است که به دلیل عدم انتقال تکانههای عصبی به عضلات آسیبدیده رخ میدهد. این وضعیت میتواند در نتیجه بیماریهای مختلف دستگاه عصبی، از جمله آسیب به مغز یا نخاع، اطفال، سکته مغزی و بیماریهای پیشرفتهای مانند تومورها و مولتیپل اسکلروزیس ایجاد شود. در برخی موارد، اختلالات حسی نیز در این عارضه مشاهده میشود که ممکن است به بیحسی منجر گردد. اصطلاح فلج نوزادان به بیماری فلج اطفال اشاره دارد و فلج آژیتان نام دیگری برای بیماری پارکینسون است. این مفهوم به معنای عدم توانایی در انجام حرکات در اعضای بدن به دلیل مشکلات عصبی یا عضلانی است. در این زمینه، در مورد نماز نیز بحثهایی مطرح شده است. به گفته مشهور، فردی که به این دلیل نمیتواند برخی از ارکان و واجبات نماز را مانند زمان سلامت خود انجام دهد، نمیتواند امام افرادی که سالم هستند باشد، مگر اینکه توانایی انجام ارکان و واجبات را داشته باشد. در این صورت، بر اساس نظر مشهور، امامت او مکروه است. اما امامت چنین فردی برای افرادی که شرایط مشابهی دارند، به طور کلی مجاز است.
فلج
لغت نامه دهخدا
در به فلجم کرده بودم استوار
در کلیدان اندرون هشتم مدنگ.علی قرط اندکانی.دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست
فروبند در خانه به فلج و به پژاوند.رودکی.
فلج. [ ف َ ] ( ع اِ ) گزند. ( منتهی الارب ). || نیمه. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). ج، فلوج. || جوی خرد. ( منتهی الارب ). رجوع به فُلُج شود. || ( مص ) فیروزی و رستگاری یافتن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || قسمت کردن. || دونیم ساختن. || زمین شکافتن بجهت زراعت. || خراج بریده واجب کردن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به فلوج شود.
فلج. [ ف َ ل َ ] ( ع اِ )جوی خرد. ج، افلاج. || ( اِمص ) گشادگی میان هر دو پای و میان دندانهای پیش، یا عام است. || ( مص ) فالج زده گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِمص ) کجی پای. ( فرهنگ فارسی معین ). || در تداول عوام فارسی زبانان، فالج، بیحسی دست و پای. فلج به دو فتحه که به معنی فالج و بیحسی استعمال میشود، در زبان عرب به معنی کجی پاهاست و آن را که بدین عیب معیوب باشد «افلج » گویند، مانند اعور. در ذیل اقرب الموارد آمده است: الفلج هو انقلاب القدم علی الوحشی و زوال الکعب، و قیل الافلج الذی اعوجاجه فی یدیه فان کان فی رجلیه فهو افحج.
- فلج اطفال؛ بیماریی است میکربی که دست و پای کودکان را از حرکت می اندازد.
- فلج پلک فوقانی؛ از کار افتادن اعصاب بالابرنده و پائین آورنده و حرکت دهنده عضلات پلک فوقانی. استرخاء جفن اعلی. ( فرهنگ فارسی معین ).
- فلج شدن. رجوع به فلج شدن شود.
- فلج عصبی؛از کار افتادن تمام یا قسمتی از اعصاب ارادی را گویند که ممکن است بر اثر ضربه یا شوک یا ترس و یا بعلت امراض عفونی باشد. استرخاء عصبی. ( فرهنگ فارسی معین ).
- فلج کردن. رجوع به فلج کردن شود.
- فلج گردیدن. رجوع به فلج گردیدن شود.
فلج. [ ف ِ ] ( ع اِ ) نیمه و نصف. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). ج، فلوج. ( منتهی الارب ). || پیمانه معروفی است، و نیز پیمانه ای است که به سریانی «فالغ» گویند. ( از اقرب الموارد ). پیمانه ای است. ( منتهی الارب ).
فلج. [ ف ُ ]( ع اِمص ) پیروزی و رستگاری. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) ماه. ( اقرب الموارد ).
فرهنگ معین
(فَ لَ ) [ ع. ] (اِ. ) ۱ - کجی پای. ۲ - در فارسی به معنی سستی و نق ص در اعضای بدن.
فرهنگ عمید
۲. (صفت ) [عامیانه] مبتلا به این عارضه.
فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - کجی پای ۲ - فالج بی حسی دست و پای. توضیح فلج به دو فتحه که به معنی فالج و بی حسی استعمال می شود در زبان عرب به معنی کجی دست و پاهاست و آنرا که بدین عیب معیوب است افلج گویند مانند اعور. در ذیل اقرب الموارد آمده: الفلج هو انقلاب القدم علی الوحشی و زوال الکعب و قیل الافلج الذی اعوجاجه فی یدیه فان کان فی رجلیه فهو افحج. یا فلج پلک فوقانی. از کار افتادن اعصاب بالا برنده و پایین آورنده و حرکت دهنده عضلات پلک فوقانی استرخائ جفن اعلی. یا فلج عصبی. از کار افتادن تمام یا قسمتی از اعصاب ارادی را گویند که ممکنست بر اثر ضربه یا شوک یا ترس و یا به علت امراض عفونی باشد اسرخائ عصبی.
نیمه و نصف. یا پیمانه معروفی است و نیز پیمانه یست که به سریانی فالغ گویند.
فرهنگستان زبان و ادب
{paralytic} [علوم پایۀ پزشکی] ویژگی فرد یا اندام یا عضو دچار فلجی؛ مربوط به فلجی
{paralytic} [علوم پایۀ پزشکی] فرد مبتلا به فلجی
دانشنامه عمومی
فلج (مه ولات). فلج ( مه ولات )، روستایی از توابع بخش شادمهر شهرستان مه ولات در استان خراسان رضوی ایران است.
این روستا در دهستان مه ولات شمالی قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن زیر سه خانوار بوده است.
جملاتی از کلمه فلج
فلج ندب بقیت وحدی قفل در لا نبی بعدی
اکمه و ابرص فلج اعور عمی جمله شفا یافت از آن مقتدی