فارغ

فارغ به معنای رهایی و آزاد بودن از هر گونه قید و بند است. این واژه معمولاً به عنوان صفت یا قید به کار می‌رود و نشان‌دهنده حالتی است که در آن فرد از مشغله‌ها و دغدغه‌ها رها شده است. مفهوم فارغ به نوعی به احساس سبکی و آزادی در زندگی اشاره دارد، جایی که انسان می‌تواند بدون نگرانی و فشارهای روزمره، به تفکر و برنامه‌ریزی برای آینده بپردازد. این حالت می‌تواند در موقعیت‌های مختلفی از جمله اوقات فراغت، تعطیلات یا حتی در زمان‌هایی که فرد به دنبال آرامش و سکوت است، تجربه شود. در واقع، فارغ بودن به معنای ایجاد فضا برای خود و رهایی از بارهای ذهنی است که به فرد اجازه می‌دهد تا زندگی را با دیدی تازه و مثبت‌تر ببیند.

لغت نامه دهخدا

فارغ. [ رِ ] ( اِ ) فرصت یافتن. || سرور قلب. || باد سرد تابستان. ( برهان ).
فارغ. [ رِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از فُروغ و فَراغ. پردازنده از کاری. ( منتهی الارب ). دست ازکارکشیده. پرداخته. || خلاص شده و آزادگشته و نجات یافته. || به مجاز، بریده و صرف نظرکرده:
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبری برنتابد بیش از این.خاقانی.خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگی است
گو مباش اینها که ما فارغ از این فرزانه ایم.سعدی. || به مجاز، بی خبر:
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست.نظامی.گر تو ز ما فارغی وز همه کس بی نیاز
ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر.سعدی.سوختم در چاه صبر ازبهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی ؟حافظ. || در تداول امروز فارغ بمعنی زنی است که از درد زادن برآسوده و طفل خویش فرونهاده باشد. گویند: فلان فارغ شد و پسری آورد. بیشتر بصورت فعل مرکب با «شدن » بکار میرود. || بی نیاز:
مدح تعریف است و تحریق حجاب
فارغ است از مدح و تعریف آفتاب.مولوی. || آزادکرده. || تهی و خالی. ( ناظم الاطباء ):
چو سرو باش تهی دست و فارغ از هر بد
چو نخل باش ستوده در این بهشت آباد.سعدی.|| بیکار.
ترکیب ها:
- فارغ البال. فارغ التحصیل. فارغ الحال. فارغ الذّهن. فارغ داشتن. فارغدل. فارغ زی. فارغ ساختن. فارغ شدن. فارغ کردن. فارغ گردانیدن. فارغ گشتن. فارغ ماندن. رجوع به هر یک در جای خود شود.
فارغ. [ رِ ] ( اِخ )قریه ای است در اعلی الشراط. رجوع به فارع شود. || از کوشکهای مدینه است. رجوع به فارع شود.

فرهنگ معین

(رِ ) [ ع. ] ۱ - (اِفا. )دست کشنده از کاری. ۲ - (ص. ) آسوده، رها شده.

فرهنگ عمید

۱. آزاد و رها.
۲. بی نیاز.
۳. بی خبر، بی اطلاع: اگر تو فارغی از حال دوستان یارا / فراغت از تو میسر نمی شود ما را (سعدی۲: ۳۰۵ ).
۴. (قید ) [قدیمی] آسوده، بدون نگرانی.
* فارغ کردن: (مصدر متعدی )
۱. آسوده کردن.
۲. [عامیانه، مجاز] زایاندن: ماما به سختی او را فارغ کرد.
۳. آزاد کردن.
۴. [قدیمی] بی نیاز کردن.
* فارغ شدن: (مصدر لازم )
۱. آسوده شدن.
۲. [عامیانه، مجاز] وضع حمل کردن، زایمان کردن.

فرهنگ فارسی

پردازنده ازکاری، آسوده، آرام، بیکار، کسی که دست ازکارکشیده و آسوده باشد
( اسم صفت ) پردازنده از کاری دست از کار کشیده ۲ - خلاص شده نجات یافته ۳ - بی خبر ۴ - بی نیاز مستغنی ۵ - زنی که از درد زادن بر آسوده و طفل خوش فرو نهاده ۶ - تهی خالی ۷ - بیکار.
قریه ایست در اعلی الشراط. از کوشکهای مدینه است.

ویکی واژه

دست کشنده از کا
آسوده، رها شده.

جملاتی از کلمه فارغ

از هستی و نیستی چو فارغ گشتی می نوش شراب ذوق و مستی کم کن
چو روزی چند شد القصه زین حال که می‌بودند با هم فارغ البال
فارغ کنم از امید و بیم دگران چون بیم دلم زتست و اومید به تو