سفری

لغت نامه دهخدا

سفری. [ س َ ف َ ] ( ص نسبی ) سفرکننده. مسافر:
منزل تست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائیست که آن جای بقاست.ناصرخسرو.مرد سفری ز لطف رایش
چون سایه فتاد زیر پایش.نظامی.مثال اسب و الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار.سعدی.دل گفت فروکش کنم این شهر ببویش
بی چاره ندانست که یارش سفری بود.حافظ.در زلف چین فکند و مرا دل ز دست برد
چون شام بشکند سفری بار میکند.( از مطلع السعدین ). || هم سفر:
عشق با من سفری گشت و بماند
مونس من بحضر خسته جگر.فرخی. || مخصوص سفر. موقتی، مقابل دائمی.
- سفری خانه؛ مجازاً به معنی این جهان:
چون بی بقاست این سفری خانه اندر او
باکی مدار هیچ گرت پشت بی قباست.ناصرخسرو.

فرهنگ معین

(سَ فَ ) [ ع - فا. ] (ص نسب. ) ۱ - لوازم سفر. ۲ - مسافر. ۳ - شاعرانی که در لشکر - کشی ها پادشاه را همراهی می کردند.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - منسوب به سفر: لوازم سفری. ۲ - عازم سفر مسافر: هزار مرد سفری گشتند.

فرهنگستان زبان و ادب

[حمل ونقل درون شهری-جاده ای] ← خودرو سفری

ویکی واژه

لوازم س
شاعرانی که در لشکر - کشی‌ها پادشاه را همراهی می‌کردند.
مسا

جمله سازی با سفری

از سفره مکان سفری کرده ناشتا در لامکانش تازه تر افتاده میزبان
مادام که جان ساکن منزلگه خاک است دلرا ز سر کوی تو رای سفری نیست
کردی به فرخی سفری کاندرین سفر بر داشت چرخ پرده ز راز نهان خویش
حرص خواهد که بشاهان کرم دربافد لولیان چو ببیند شود او هم سفری
دلا بخود سفری کن درون خود سفری کن که هیچ کار نیاید ز مرد کاهل ولابث