هم نشینم به خیال تو و آسوده دلم کاینوصالیاست که در پی غمِ هجرانش نیست
داد از تو دگر قاصدم، آن تازه قصیده کز نظم وی آسوده دل از نظم جریرم
بر خنجر الماس نهادم ز تو پهلو آسوده دلا بین که ز تو راحتم اینست
جمعیت آسوده دلان از دل جمعست جمعیت من آن که، پریشان تو گردم
در ترک مطلب آمد آسوده دل نشستن بیمطلبی نخواهد در هیچ کار باعث
بخواب چون خودم آسوده دل مدان غالب که خسته غرقه به خون خفته است تا خفته ست