احراق

لغت نامه دهخدا

احراق. [ اِ] ( ع مص ) سوختن. ( زوزنی ). سوزانیدن. ( تاج المصادر ).بسوزانیدن. نیک سوزانیدن. ( منتهی الارب ):
هست سرمایه احراق جهانی شرری.
|| سوز آوردن. || حریقه ساختن. ( و حریقه طعامی است ). ( منتهی الارب ). || اذیت رسانیدن. ( منتهی الارب ). || مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اِحراق، هو ان تمیز الحرارة الجوهر الرطب عن الجوهر الیابس بتصعید الرطب و ترسیب الیابس. والمُحرِق بکسرالراء عند الاطبّاء دواء یحرق، ای یفنی بحرارته لطیف الاخلاط بتصعیدها و تبخیرها و یبقی رمادیتها، کالفرفیون. کذا فی بحرالجواهر و الموجز.
- احراق لاشه؛ سوختن جسد میّت.
|| احراق کواکب؛ احتراق ( اصطلاح نجوم ).

فرهنگ معین

( اِ ) [ ع. ] (مص م. )سوزانیدن، آتش زدن.

فرهنگ عمید

سوزاندن، آتش زدن.

فرهنگ فارسی

سوزاندن، آت دن
۱ - ( مصدر ) سوزانیدن بر پا کردن حریق. ۲ - اذیت رساندن. ۳ - ( اسم ) سوز آوری. یا احراق کواکب. احراق کواکب یا احراق شه. سوختن جسد میت.

ویکی واژه

سوزانیدن، آتش زدن.

جمله سازی با احراق

کاوی: به معنی داغ‌کننده و مراد از آن آنچه پوست را به جهت احراق و تجفیف به هم آورد و مجاری خلط سایل را مسدود سازد. مثل: زاج در خونریزی جراحت.
القسم الرابع، فی ما یحتاج الیه من الطب فی سحق الادویة و احراقها و تصعیداتها و غسلها و استخراج قواها و حفظها و مقدار بقاء قوة کل دواء منها و ما اشبه ذلک؛
فروتر از شکمش شیرنام پستانیست که شیر او است ز احراق طبع شیر اوژن
مُعَفِّنْ: هر چه رطوبت عضو را فاسد سازد به نوعی که بدل مایتحلل او نتواند شد بدون احداث احراق و تاکل. مانند: زرنیخ.
بر شمعِ شبِستانِ محبّت چو نزاری پروانه صفت طاقتِ احراق که دارد
زاهد اندیشه ز دوزخ مکن این خرقه شید دولتی باشد اگر در خور احراق آید