در اواخر قرن پنجم پیش از میلاد، گروهی از اندیشمندان در یونان ظهور کردند که دیگر جستجوی حقیقت مطلق را اولویت خود نمیدانستند. در عوض، تمرکز خود را بر آموزش فنون و مهارتهای جدل و مناظره قرار دادند تا شاگردانشان را قادر سازند در هر موقعیتی، بهویژه در مناقشات سیاسی، بر حریف خود چیره شوند. این جماعت به دلیل تسلط و تبحر در فنون مختلف که لازمهی معلمی بود، به سوفستس (Sophistes) معروف شدند. از آنجایی که برای پیروزی در مباحثات از هر وسیلهای بهره میبردند، واژه سوفسطایی (Sophist) به کسانی اطلاق شد که به جدل میپردازند و شیوهی آنان سفسطه نام گرفت.
افلاطون و ارسطو در نقد و رد اندیشههای سوفسطائیان بسیار کوشیدند. با این حال، در میان کسانی که به این عنوان شناخته شدهاند، دانشمندان بزرگی نیز دیده میشوند. از جمله ایشان میتوان به اوردیقوس (Prodicus) اشاره کرد که از حکمای بدبین بود و سعادت انسان را در دنیا منحصر به شکیبایی، استقامت، بردباری، فضیلت و متانت اخلاقی میدانست، چرا که بهرهی انسان در جهان را درد، رنج، مصائب و بلایا تلقی میکرد.
دیگری گورگیاس(Gorgias) است که با استدلالهایی شبیه به مباحثات زنون و پارمنیدس، مدعی بود وجود، موجود نیست. او مثالی بدین مضمون میآورد: «کسی نمیتواند انکار کند که عدم، عدم است (یا به عبارتی، لاوجود، لاوجود است).» اما به محض بیان و پذیرش این عبارت، ناگزیر باید بپذیریم که عدم، موجود است. بنابراین، ما از سویی تصدیق میکنیم که عدم موجود است و از سوی دیگر ثابت میکنیم که عدم موجود نیست؛ در نتیجه، میان وجود و عدم (لاوجود) تفاوتی متصور نیست. پس «وجود، موجود نیست». گورگیاس همچنین مغالطات مشابهی را در دو قضیه دیگر مطرح میکرد: اول اینکه فرضاً وجود موجود باشد، قابل شناخت نیست؛ و دوم اینکه اگر هم قابل شناخت باشد، این معرفت از شخصی به شخص دیگر قابل انتقال نخواهد بود.