بادبر

لغت نامه دهخدا

بادبر. [ب َ ] ( اِ مرکب ) کاغذ باد باشد. ( برهان ) ( انجمن آرا ). رجوع به بادبرک شود. || کسی را گویند که همه روزه فخر کند و منصب خود بمردم عرض نماید و هیچ کار ازو نیاید و او را بعربی فیاش میگویند. ( برهان ).کسی را گویند که دعوی بی معنی کند و با جبن، خود را شجاع داند. ( انجمن آرا ). رجوع به ناظم الاطباء شود.
بادبر. [ ب َ / ب ُ ] ( اِ مرکب ) چیزی باشد که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی در آن پیچند و از دست رها کنند تابر زمین گردان شود. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به بادفر و مترادفات آن در بادآفراه شود. بازیچه ای است طفلان را. ( انجمن آرا ).
بادبر. [ ب ُ ] ( نف مرکب ) هر چیزی که نفخ را برطرف کند آنرا بادبر گویند. ( برهان ). کاسرالریاح. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ معین

(بَ ) (ص. ) لاف زن.

فرهنگ عمید

هر دارویی که نفخ شکم را برطرف می کند.
لاف زن، کسی که بسیار لاف می زند و کاری از او برنمی آید.
نوعی وسیلۀ بازی چوبی به اندازۀ تخم مرغ با نوک فلزی، که با کشیدن نخی که به دور آن پیچیده شده، روی زمین دور خود می چرخد.

فرهنگ فارسی

( اسم ) چوبی باشد تراشیده که اطفال ریسمانی در آن پیچند و از دست رها کنند تا بر زمین گردان شود.

ویکی واژه

لاف زن.

جمله سازی با بادبر

بادبر باغ همی عرضه کند زر عیار ابر برکوه همی توده کندسیم حلال
ایزداز طلعت او چشم بدان دور کناد چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریر
بادبر اورنگ شاهی جاودان، شاه جهان تا سریر هفت گردون زرنشان از اخترست
بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود آفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیر
باغیست دلفروز و سراییست دلگشای فرخنده بادبر ملک این باغ و این سرای
بیرسمی است پیشه دوران و از توهم رسمی دگر مبادبرون زان خویشتن