اتساق

لغت نامه دهخدا

اتساق. [اِت ْ ت ِ ] ( ع مص ) راست و تمام شدن. تمام شدن: و چون در تجارب اتساقی حاصل آید وقت رحلت باشد.( کلیله ودمنه ). || فراهم آمدن. || ترتیب. ترتیب دادن. انتظام. انتظام یافتن. || فاهم آمدن و تمام شدن. ( تاج المصادر بیهقی ).

فرهنگ معین

(اِ تِّ ) [ ع. ] ۱ - (مص ل. ) راست و تمام شدن. ۲ - فراهم آمدن. ۳ - نظم و ترتیب دادن. ۴ - (اِمص. ) ترتیب، انتظام.

فرهنگ عمید

۱. نظم و ترتیب دادن.
۲. انتظام یافتن.
۳. فراهم آمدن، راست و تمام شدن.

فرهنگ فارسی

نظم وترتیب دادن، انتظام یافتن، فراهم آمدن، راست و تمام شدن
۱ - ( مصدر ) راست و تمام شدن ۲ - فراهم آمدن. ۳ - انتظام یافتن. ۲ - ترتیب دادن. ۵ - ( اسم ) ترتیب انتظام.

ویکی واژه

راست و تمام شدن.
فراهم آمدن.
نظم و ترتیب دادن.
ترتیب، انتظام.

جمله سازی با اتساق

ملک را از تو اتساق امور شرع را از تو انتظام عقود
عقد معالی ار تو فزونست اتظام کار ممالک از تو گرفتست اتساق
باد اعلام معلی را بعونت ارتفاع باد اسباب مساعی را بجاهت اتساق
خوشا و خرما روزی که بینم مطایا ناتساق الی الرحالی
جهان بدولت او دارد اتساق امور هدی بحشمت او دارد انتظار ورود
شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه بر آن وجه که معنی خرد را بزرگ گرداند و معنی بزرگ را خرد و نیکو را در خلعت زشت باز نماید و زشت را در صورت نیکو جلوه کند و به ایهام قوتهای غضبانی و شهوانی را بر انگیزد تا بدان ایهام طباع را انقباضی و انبساطی بود و امور عظام را در نظام عالم سبب شود. چنان که آورده‌اند: