فرساییدن

لغت نامه دهخدا

فرساییدن. [ ف َ دَ ] ( مص ) فرسودن. ( یادداشت به خط مؤلف ). فرسائیدن :
نه گشت ِ زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش.فردوسی. || فرسوده شدن :
دو روز و دو شب روی ننمایدا
همانا ز گردش بفرسایدا.فردوسی.چه گویی که فرساید این چرخ گردان
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را.ناصرخسرو.رجوع به فرسائیدن شود.

فرهنگ معین

(فَ دَ ) (مص م . ) فرسودن .

فرهنگ عمید

= فرسودن

فرهنگ فارسی

( فرسود فرساید خواهد فرسود بفرسا ( ی ) فرساینده فرسوده فرسایش ) ۱ - ( مصدر ) ساییدن مالیدن ۲ - کهنه کردن ۳ - پوسیده کردن ۴ - زدودن ۵ - محو کردن نابود کردن ۶ - کاستن کم کردن ۷ - لگد زدن ۸ - آزار رسانیدن اذیت کردن ۹ - ( مصدر ) ساییده شدن ۱٠ کهنه شدن ۱۱ - پوسیده شدن ۱۲ - عاجز شدن مانده گشتن .

ویکی واژه

فرسودن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم