لغت نامه دهخدا
کی خدمت را شایم تا پیش تو آیم
با این سر و این ریش چو پاغنده حلاج.ابوالعباس.جهان شده فرتوت چو پاغنده سر و گیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شده جمّاش.بوشعیب ( از شرح احوال اشعار شاعران بی دیوان ص 165 ).کردم اندر جهان چو پنبه سرخ
هجر آن سینه چو پاغنده.سوزنی.همچو منصور تو بر دار بکن ناطقه را
چون زنان چند بر این پنبه پاغنده زنی.مولوی.تا وقت شام بیوه زن پنج شویه را
پاغنده بر کنار نهد چرخ اخضرش
بادا چو غوزه دیده ٔخصمت سفید دل
وز بار دل شکسته دل نیست پرورش [کذا] .بدر جاجرمی ( از فرهنگ جهانگیری ).ضریبه ؛ پلیته دسته کرده از پشم و پاغنده که بریسند. ( منتهی الارب ). تَعمیت ، باغنده. ساختن پشم و صوف را بهر رشتن. توشیع؛ پاغنده ساختن پنبه را. ( منتهی الارب ). عرناس ؛ جای باغنده پنبه زنان.
|| پاغند و باغند و باغنده و پاغنده بمعنی مطلق گلوله است از هر چه باشد.