خماندن. [ خ َ دَ ] ( مص ) خمانیدن. رجوع به خمانیدن شود : بدان سان که بوده نمانده همی برو گردکان می خماند همی.فردوسی.بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی.فرخی.
فرهنگ معین
(خَ دَ ) (مص م . ) نک خمانیدن .
فرهنگ عمید
خم کردن، خم دادن، کج کردن: خماند شما را همان روزگار / نماند خمانیده هم پایدار (فردوسی۱/۱۱۳ ).
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - خم کردن کج گردانیدن . ۲ - تقلید کردن گفتگو و حرکات و سکنات مردم بطریق مسخرگی .