خماندن

لغت نامه دهخدا

خماندن. [ خ َ دَ ] ( مص ) خمانیدن. رجوع به خمانیدن شود :
بدان سان که بوده نمانده همی
برو گردکان می خماند همی.فردوسی.بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم
عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی.فرخی.

فرهنگ معین

(خَ دَ ) (مص م . ) نک خمانیدن .

فرهنگ عمید

خم کردن، خم دادن، کج کردن: خماند شما را همان روزگار / نماند خمانیده هم پایدار (فردوسی۱/۱۱۳ ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - خم کردن کج گردانیدن . ۲ - تقلید کردن گفتگو و حرکات و سکنات مردم بطریق مسخرگی .

ویکی واژه

نک خمانیدن.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ای چینگ فال ای چینگ فال تک نیت فال تک نیت فال آرزو فال آرزو فال چوب فال چوب